میگم بابا جون من دوست ندارم برم دانشگاه ...
میگه تو بچه ای نمی فهمی ...
میگم آخه ۲۲ سالمه ... کجام بچه است ...
میگه بابات واسه خودت میگه ..
میگم ... آخه این دانشگاه به چه درد من میخوره؟
میگه نگو . بابات آرزو داره ...
.
.
.
وای چقدر خوشحالم که واسه بچه هام آرزو ندارم ...
.
.
.
امتحانات میانترمه ...
باید درس بخونم ...
از دانشگاه رفتن خسته شدم ... یا بهتر بگم از رفتن تا اون سر دنیا ...
چقدر به خودم لعنت میفرستم که ترم پیش رو حذف کردم و هیچ تابستونی واحد برنداشتم ... وگر نه الان تموم شده بود ...
.
.
وای که هیچوقت ... هیچ انگیزه ای واسه دانشگاه رفتن نداشتم ....
من اگه یه رشته ی خوب و حسابی قبول نشم هیچ انگیزه ای ندارم..
شیرین خانم درس بخون
میگم چقدر ما مشکلمون شبیه همه :) وا !
من دفعه اول نظر می دم . چند وقت بود که گمتون کرده بودم . امشب هوای برفی منو یاده نوشته هاتون انداخت می خواستم گرم بشم از روی آدرس قبل پیداتون کردم . دنبال امید بودم که نوشتتون ناامیدم کرد . قبلا (۲ ماه پیش) پی ام تو یاهو می دادین ولی دیگه ۰۰۰ تمامومش کن تا بتونی شروع کنی
بالاخره این همه استعدادت رو باید به یه کاری بزنی. اگه این کار و نکنی چه فرقی میکنه دانشجو باشی یا هر چیز دیگه.