samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

گاهی فکر میکنم ... اگه همسرت حامله باشه بچه در حال آمدن ...
آیا تو از خوابت صرف نظر میکنی؟!
نیما راست میگه .... سربازی گاه بس لازم است ....

میگم بابا جون من دوست ندارم برم دانشگاه ...
میگه تو بچه ای نمی فهمی ...
میگم آخه ۲۲ سالمه ... کجام بچه است ...
میگه بابات واسه خودت میگه ..
میگم ... آخه این دانشگاه به چه درد من میخوره؟
میگه نگو . بابات آرزو داره ...
.
.
.
وای چقدر خوشحالم که واسه بچه هام آرزو ندارم ...
.
.
.
امتحانات میانترمه ...
باید درس بخونم ...
از دانشگاه رفتن خسته شدم ... یا بهتر بگم از رفتن تا اون سر دنیا ...
چقدر به خودم لعنت میفرستم که  ترم پیش رو حذف کردم و هیچ تابستونی واحد برنداشتم ... وگر نه الان تموم شده بود ...
.
.
وای که هیچوقت ... هیچ انگیزه ای واسه دانشگاه رفتن نداشتم ....

دیر میاد ...

.

.

دیر میره ...

یا نمیره ...

همیشه ...

 

به عقب نگاه میکنم ...
دفترچه خاطرات این چند سال اخیر رو ورق میزنم ...
در هیچ کدوم از دقایق زندگیم احساس آرامشی که الان دارم رو تجربه نکرده بودم  ...
آرامشی هیجان انگیز ...
.
.
.
.

ما سه تا راه داریم ....

اول اینکه با هم تا تهش بریم ...

دوم اینکه من همین فردا بیام و تو با خودم ببرم ....

سوم اینکه جدا شیم و هر کی راه خودشو بره ....

تنم یخ کرد ..... شدیدا احساس تنهایی و سرما کردم .... دستام رو تو سینم جمع کردم و سعی کردم خودم خودم رو پناه بدم ....

مثل شبهایی که تا صبح گریه کردم و ترسیدم از اینکه کسی صدام رو بشنوه م بگه یواش گریه کن ... صدات مزاحمه ..

مثل زمانی که دل تنگ بودم و ترسیدم احضار دلتنگی کنم مبادا کنه و دست پا گیر باشم

مثل زمانهایی که عذاداری کردم و نذاشتم کسی صدای روزه و شیونم بشنوه که مبادا به ضعیف و بچه بودن محکوم بشم ....

مثل زمانی که شکستم ...

مثل موقعی که آب شدم و بخار ...

اون موقع که سوختم و خاکستر شدم ....

مثل همیشه...

.

.

.

.

.

.

من به تو مربوطم

به تو , گریه , هراس ,

به گنجشک های گمشده

به تو که دیر میرسی یا نمیرسی.

من به تو, به تو, به تن, مربوطم

این جا

تنها جایی ایست

که به هیچ کس

مربوط نیست.

خورجین باد پر شده از گلایه ....
تو این روزهای سخت و پر کنایه ....
خنده رو با غصه نمیشه نوشت ....
کی میدونه چه جوریه سرنوشت؟! ....
بین من و تو ........
.
.
.
کاش میشد من هر موقع که ناراحتم بگم :
من ناراحتم! .....
کاش میشد بتونم تمام دلایل ناراحتیم رو بگم و احساس نکنم بچه گانه یا احمقانه است ....اصلا کاش هنوز بچه بودم و وقتی ناراحت میشدم جیغ میکشیدم و موهای عزیزمو میکشیدم و به سینه اش مشت میزدم و  از اینکه ترکم کنه نمیترسیدم ... کاش میتونستم تماتم ناراحتیم مثل ۳ سالگیم یه هو خالی کنم و بغضم زود بترکه ....
کاش ....

پرسیدم : شما سهم من (پرینوش صنیعی ) رو خوندید .....

جواب داد ... زندگی منه ... و زندگی خیلی از زنای اون دهه .... و الان ....

میگفت :

دوران دانشگاه سال 49 به جرم سیاسی دستگیر شدم .....

با شوهرم تو زندان آشنا شدیم ....

هم بند بودیم ..

اونم مثل من زندان سیاسی بود ....

سال55با انقلاب از زندان آزاد شدیم ولی سال 57شوهرم رو دوباره گرفتن و اغدام صحرای کردن ... وقتی اعدامش کردن نسترن 2 سالش بود ....

الان 23 سال شوهرم مرده ولی من هنوز باور نکردم ..... هنوز تو گذشته زندگی میکنم .....

الانم هی نسترن از فرانسه هی میگه مامان پولم تموم شده .. مامان پول میخوام ..

میگم آخه مادر من با حقوق معلمی از کجا بیارم ؟! ....

نسترن که نیست خونه برام جهنمه ... نمی تونم پا توش بذارم ....

آخه شبای زمستون همیشه میومد پیشم میخوابید .... میگفت مامان پاهام یخ میکنه ....

الان دیگه کم کم عادت کرده ...

تو نامه اش برام نوشته بود .. مامان دیگه یاد گرفتم چطور پتو رو دور پام بپیچم ...

گفت و گفت ... نزدیک 5 ساعت برام حرف زد و تو بگو تو این 5 ساعت حتی یه حرف شاد کننده که خنده از روی غصه تو نباشه نزد .....

.

.

.

.

.

باور نمیکردم ... خانمی مثل زیبا خانم با این همه مشکل تو زندگیش طرف بوده ....

یاد حرفهای مامان افتادم ... اون زمان که شیما رو حامله بود و بابا اوین ..... فکر کن .... اگه بابای نم جزو اون 6000 نفری بود که فله ای چال کردن من الان نبودم و مامانم چه میکرد ؟! .....

.

 

کدام قله؟ کدام اوج ؟!
پناه دهید مرا!!!!

گویا میخوان درشو ببندن ....

از صبح هزار تا مطلب اومد تو ذهنم که دلم میخواست بنویسمشون ... ولی حالا فقط یکیش مونده ... اونم حرصم از آخوندهای سو اتفاده گر زرنگه .....
یه چیزی تو دلم میگه ....
خوبه والا  ........
خب میتونن ... میکنن ....
.
.
امروز با آًای سید تو دانشگاه یه خط دعوای درست کردم ....
دیگه واقها حرصم درومده بود ....
از عصبانیت میلرزیدم ...
دلم میخواست چند چک آبدار نثار اون خنده مسخره ملیحش کنم ...
.
.
.
حالم از هر چی دورو و دروغگو سو استفاده چیه بهم میخوره ...

میگه برو کنار ...  با رنو شوخی نکن ..... بیا این تراکتور .......

میگه .... دفعه دیگه اگه نری زیرت میکنم .....

میکم نکن .... آخر عاقبت نداره .... میمیرم ... باید 24 میلیون دیه بدی .....

.
.

دلم بستنی میخواست ....

آخه غروبی هوا دو نفره بود .. آسمون قرمز و بود و هوا یخ خوشمزه ......

میشد توش با تو را رفت و به نق نق ها گوش نداد ...

میشد به تو نگاه کرد و از زیباییهات لذت برد ....

میشد سر رو شونه هات گذاشت ...میشد دو تایی سکوت رو گوش کرد ... و آروم گرفت ..... یا شور ....نمیدونم ....

میشد برای یه لحظه هم که شده از زندگی واقعی بیرون اومد و رفت به رویاهای لحظه ای خوشمزه .... رویاهای دست یافتنی ..... الهی های نزدیک ....

میشد برات آواز خوند .... یادت میاد بهت گفتم اگه بری من میمیرم ..... گفتی مگه من میذارم .. خودم دستات رو میگیرم ....

نه نه .... میشد خوند ... زمستون ... تن عریون باغچه زیر بارون ...... میشد خوند ... شانه هایت را برای گریه کردن..... نه ..... برای تکیه کردن  دوست دارم ........ بی تو بودن را برای با تو بودن .... نه .... بی تو بودن را دوست ندارم ....

without the mask .....
without ....

.

.

.

میدونی عزیزم .....

حقیقت تلخه ... مثل ته خیار ... شیرینه .... مثل من .... دختر خوب ...... دختر بد ...... ملوس گوش تلخ .... خوشمزه بی مزس .... سست ... بی رنگ ....خوشرنگ ...

ساختنش زیاد طول نمیکشه ......

چیزی که هست .... تو میسازیش .... با خوشبینی تمام ..... یه رنگ زیبا هم بهش میزنی ..... و نگاش میکنی ....

چیزی نمیگذره که باید ادیت بشه ..... یه سری تغییرات گاهی کوچیک و گاهی انقدر اساسی که زاویه دیدت رو عوض کنه ..... حالا رفرش ..... دوباره نگاهش میکنی .... فکر میکنی .... خب حالا درست شد .....

ولی چیزی نمیگذره که دوباره باید سورسش رو کامل عوض کنی ... یا تغییری بدی ... یا اضافه کنی ... یا کم کنی ... یه سری تگ <باید> تعریف کنی ..... یه چند تا تگ <نباید> رو حذف کنی .......

و دوباره رفرش ....

.

.

.

و این دوباره دیدن ها ... دوباره رفرش کردنها ... روباره ساختن ها .... دوباره نگاه کردنها ..... اونم آنلاین .....

پیدا کردن اینکه چرا فلان جا اررور داد ..... چرا این خط زرد شده .... دستورش که اشکال نداره ....پس .....

.

.

.

.

میدونی چی میگم ؟! .....

انگاره رابطه یه عالمه لایه داره که تو هر با فکر میکنی به هسته رسیدی .... نگاه میکنی میبینی نخیر هنوز مونده ....تو هنوز اول راهی ... خام و کوچولو .....

امروز سه تا خانم مسن که من هر سه تاشون رو میشناسم دو هم نشسته بودن و حرف میزدن .. و عجبا که چه حرفهای جالبی میزدند ....
سه تاشون تو دانشگاه کجائک فرانسه درس خونده بودن ...
.
.
.
یکیشون تمام عمرش رو ازدواج نکرده بود و مونده بود پیش پدر و مادرشو به اونها خدمت کرده بود .... و میگفت هیچوقت دیده نشده .... مثل آب روان ..... که به چشم مردم شمال نمیاد ... ولی  اگه نباشه همشون خشک میشن و میمیرن .....  و چقدر حرفهاش بوی غم میداد ...
.
.
.
گمان نکنم بخوام مجرد بمونم ...
میبینی ... آدمها عوض میشن ....
.
.
.

سلام ..... دیروز من به دنیا اومدم .... الانم ۲۲ سالم شد .... و به اصطلاح ترشیده شدم .....
از همه اونایی که بهم مبارکه گفتن مرسی ....
باید بگم واسه خاطر بعضیهاش خیلی ذوق زده شدم .....
مرسی ...
مرسی ...