samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

اعتماد به نفس .... ادعا .... خودپسند ....

من : راستی حامد ! یه سئوال ...

آقا معلم : بپرس ؟

- تو چقد ر اعتماد به نفس داری؟

- من؟ خب بستگی داره!

- بستگی به چی؟

- بستگی به چی نه ... بگو بستگی به کی ؟

- خــــــــب ... بستگی به کی داره ...

- خب جلوی تو خیلی ... جلوی ای .کی  هیچی ...

.

.

.

 

اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به امیر کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد میاد منو ببینه!

آخه برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند.
امیر کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرت گذاشتی!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر کردنه. منظورم موقعی ای که هلهله‌ی ستایشگرهام بلند می‌شه. گیرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به این طرف‌ها نمی‌افته.

 

امیر کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دست‌ بزن.
امیر کوچولو دست زد و خودپسند کلاهشو برداشت و متواضعانه ازش تشکر کرد.
امیر کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیش‌تر از دیدنِ پادشاهه». و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.

 

پس از پنج دقیقه‌ای امیر کوچولو که از این بازی یک‌نواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفته؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخه اونا جز ستایش خودشون چیزی رو نمی‌شنون.
از امیر کوچولو پرسید: -تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می‌کنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ثروت‌مندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.
-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلات.
-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
امیر کوچولو نیم‌چه شونه‌ای بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخه واقعا چیِ این برات جالبه؟

 

امیر کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند!

 

میگفت : 2 نفر دانشجوی کامپیتور رو در نظر بگیر که iq هر دوی اونها 120 باشه!

اون پسره خیلی بیشتر از دختر ادعاش میشه و خودش رو بیشتر میگیره ...

 

واقعاً برای من خیلی جالبه که بعضی از آدمها که معمولا هم از جنس مذکر هستند ...

آنچنان اعتماد به نفسی دارند که واقعاً آدم میمونه! ... مثلاً پسره هیچی نداره ها ( حالا چه ظاهری چه فکری و باطنی ) ولی آنچنان ادعاش میشه که واقعاً ....

مخصوصاً اگر یه پسری رو ندیده باشی و فقط از پشت تلفن باهاش حرف زده باشی بهتر متوجه این مطلب میشی ...

 

 

 

چی بگم!

سلام! با اینکه نای نوشتن ندارم ولی نمیتونم  آروم بشینم! میدونم ارزشش رو نداره ولی بعد از مدتها دوباره اشک خشم و غم تو چشمام جمع شد و خب نمیتونستم گریه کنم ....

تازه برام شده بود یه خاطره ...

خاطره ای که خوب شروع شد ولی تموم شدنش یکی از بدترین حالات ممکن بود!

من نمیدونم چه دلیلی داره آدمی که  خودش به یه رابطه گند میزنه , هر چند وقت یه بار با چرند و پرند نوشتن  یا گرفتن شماره تلفن اشتباه و ... این رابطه رو تجدید خاطره میکنه!

یادش بخیر چه زود گذشت!

میتونم یه سئوال بپرسم!

 اِ... ببخشید میخواستم شماره مهدی اینا رو بگیرم ... اشتباه شد!

 

هر بارش کلی حرص خوردم و تنم لرزید ولی این دفعه دیگه نوبر بود ...

آدمی که خودش ختم تمام این حرفهاست دم از صداقت و شعار ندادن و فیلم نیومدن میزنه! هه...

یکی نیست بگه ... حدااقل نوشته های قبلیت رو پاک کن تا انقدر ضایع نباشه! اونهایی که میخونن به ... خودت حداقل خندت نگیره!

دوست عزیزتر از جانم ..

خیلی دوسش دارم ...خودش هم میدونه!

واسه شما جالب نیست! یه آدم هر چند وقت یه بار عاشق و شیفته یه نفر بشه!؟

بعد تا چشمش به یه نفر دیگه افتاد به دلایل نامعلوم شیفته اون یکی بشه!

اسم این جور آدمها رو چی میشه گذاشت؟

این افراد حتی به خودشون هم دروغ میگن!

باور کن وقتی حرفهاش میاد تو ذهنم دلم میخواد خودم رو تیکه تیکه کنم !

من احمق رو بگو که این حرفها رو باور کردم! حاضر بودم هر کاری بکنم تا کسی که دوستم داره راضی باشه ...

چه فکرهای احمقانه ای! ... کسی که فکر میکردم امنترین پناه گاه دنیاست با یه نگاه و دو کلمه صحبت با یکی دیگه همه حرفهاش زیر پا گذاشت! انگار نه انگار که خبری بوده و عهدی در کار بوده ...

خب عیب نداره ... دست بالای دست بسیار است! به قول حامد از هر دستی بدی با همونم پس می گیری!

فقط میدونی یادمه اون موقع ها به هر کس میفتم جریان چیه جواب میشنیدم :

- اِ ... اون این کار رو کرد بعد تو هم ایستادی و نگاه کردی! هیچی نگفتی؟ هیچ کاری نکردی؟ من اگه جای تو بودم حداقل یه چپ و راست نثارش میکردم تا بفهمه دنیا دست کیه!

- اِ ... این همون نبود که زمانی که قرار شد رابطه تون قطع بشه! الم شنگه بپا کرد و به تو گفت قول دادی تا آخرش باشی! باید روی قولت وایسی؟ بابا عجب آدمهایی پیدا میشن!

- عجب ... جل الخالق ... به همین راحتی اومد و بهت گفت که دیگه نمیخواد هیچ رابطه باهات داشته باشه! من که باورم نمیشه! یه بار بیارش ببینیمش ... باید موجود جالبی باشه! مال کره ماست؟ آدمه؟ جل الخالق ...

غمی نیست ... هر کسی خدایی داره ... 
دلم میخواد ...  

 

من براش دعا میکنم ... امیدوارم به همه آرزوهاش برسه! ولی خب آرزو میکنم یه روزی پشت این قضیه قرار بگیره و جای من باشه! تا تمام حرفهایی رو که هیچ وقت بهش نگفتم خودش بفهمه و احساس منو درک کنه! ...

 

تا بعد ...
    

بیا! .....

بنا به پیشنهاد!!! محمد و چند نفر دیگه فعلاً اینجا مینویسم ....

           


         

چه کنم؟!

سام اولیک! خب مثل اینکه خر ما از کره گی دم نداشته!

آقا لو رفتیم! ....

من دیگه مراعات و اینجورچیزها حالیم نیست!آخرین تیرم رو هم زدم ... خدا شاهد اگر طرف بازم خودشو بزنه به نفهمی دیگه شمشیر رو از رو میبدم!افتاد؟

خب پس من دوباره همین جا مینویسم و نامه ها رو میذارم واسه روز مبادا!!! یا یه کار دیگه میکنم!

... تو هر دو تاش مینویسم! .... حالا تا ببینم چی میشه!

و اما تو این مدت نه چندان طولانی که ننوشتم اتفاقاتی افتاده که البته نقش بسزایی در زندگی من نداشته!

ولی جالبترینشون این بود که هفته گذشته رفتم خونه دوست شیما ... مامان بانی!

بانی یه سگ کوچولوی سفید و پشمالو است! که ... پرید و صورت بنده رو چنگ انداخت! آنچنان ردی هم رو صورتم انداخت که با هیچی (پنکک و کرم پودر و کرو گریم) نمیشه پوشوندش!

میبینی ... شانس پشت شانس....

 ولی بعدا بیشتر برات میگم که در زندگی شیرین کوچولو چه میگذرد.... فعلا با یه دست تو گچ و اون یکی  تو آتل سخته!!!


                            

خبر دارم خبر .. به گوش .. به هوش....

آقا خبرهای مهم :

- مملکت بدجور خر تو خره ... هیچ روزنامه طبرستان رو خوندی؟ واه واه ... میدونی که من عادت ندارم تا از چیزی مطمئن نشدم زیاد شلوغش کنم( جون خودم )   ... ولی حال مثلاً ا  ... وضع خیلی خرابه ... بعد از سخنرانی حقیقت جو (نماینده تهران) که من  تو رادیو شنیدم و کفم برید .... حالا این روزنامه حسابی کولاک  کرده ... حتی به سید علی هم توپیده و اصلاً به این فکر نکرده که ممکنه سوسک بشه! ...

 

خلاصه اوضاع خیلی خیطه! نوشته بود اگه ایران به آمریکا کمک نمیکرد امکان نداشت آمریکا عراق رو بگیره ...

تازه این بهترین جملش بود .... واه واه ... اوه اوه ... اگه بدونی!

 من میگم ... من هیچی نمیگم ... به نظر من تو این جور مسائل نباید شرکت کرد ... آخر عاقبت نداره ... اومدیم و انقلاب کردیم و حکومتم عوض شد و خوب از آب درنیومد و وضع بدتر شد! 10 سال دیگه بچه هامون خرمون رو میگیرن که چرا؟  من خودم تا حالا 1000000 مرتبه از بابام پرسیدم که آخه نونت نبود آبت نبود .. انقلاب کردنت چی بود؟

.

.

.

 

این یه خبر! خبر بعدی اینکه من انگشتم امروز شکست! انگشت اشاره دست چپ!  در نتیجه سرعت تایپم نصف شده ... دف هم دیگه نمیتونم بزنم... کلاس دفم هم تعطیل شد! .. شنا هم نمیتونم برم چون انگشتم  تو آتله! وای چه زندگیه عصفباری خواهد شد!

.

.

خبر دیگه اینکه امروز رفتم آرایشگاه و مدل شدم و برای اولین بار آرایش کردم! یعنی اینطوری شد که امروز رفتم آرایشگاه موهام رو مرتب کنم ... گیر دادن که بیا مدل شو! ما هم مدل شدیم ( بگذریم که خودم از قیافه خودم وحشت کردم ) همه میگفتن ... .اه شیرین جون ماه شدی! اسفند دود کن ... تنها کسی که تشخیص درست داد پریشاد بود که گفت : شیرین عین دراکولا شدی! ...

 

بعد اومدم با پریشاد برم ساندویچ بگیرم واسه ناهار ... ماشین رو پارک کردم دم صدف .. پیاده شدم که کلید خونه رو از روی صندلی بذارم تو داشبرد( درسته؟ ) دستم گرفتم به چهار چوب در ... نگو پری از پشت پاده شده و در محکم بست .... آنچنان جیغی کشیدم که نگو .... حالا هی من میگم در باز کن ... ُمردم .... پریشاد از صدای جیغ من شکه شده بود و هیچ کاری نمیکرد... خلاصه یه 20 ثانیه ای دست ما لای در بود و منم فقط جیغ و هوار کردم تا دم بیمارستان منظریه! ... بعدشم که خودتون حدس بزنید دیگه .... به یارو میگم انگشتم شکسته کجا برم؟ میگه پول همراتونه؟ ...

ولی خب جالبیه ماجرا این بود که چون گریه کرده بودم تمام ریملها و خط چشم و سایه و وابسته ها به هم قاطی شده بود و خلاصه خیلی  خوشگل بودم خوشگلتر هم شدم!

حالا بعد از اتل بندی و این بند و بساط ها ... رفتم دواهام رو بگیرم یه پسره افتاد دنبالم که من امیر ارسلانم و خونمون فرمانیه است! گفتم خب به من چه؟ دوباره نیششو باز کرد که دستت چی شده .... گفتم به تو چه!

راشو کشید و رفت .... ایش!

بله دیگه ... تا حالا این چنین توهینی بهم نشده بود .. ولی خب فکر کنم یارو حق داشت چون تا برسم خونه همه یا برام بوق زدن یا یه چیزی گفتن ... وقتی خودم رو تو آیینه نگاه کردم ... بهشون حق دادم ....

فرض کن ... دور تا دور چشم سیاه و قهوهای .... با یه عالم کرم پودر و رژگونه و رژ قهوه ای ... به به ... آقای کاووسی! ....

تازه اومدنی نمیدونی تو فرمانیه کیو سر کوچه کی دیدم! وه .... چشم پسری  با چشمهای سبز روشن! .....

خلاصه که امروز ... کلی خبر بود!

فردا هم امتحان C دارم .... ولی خودت ک میدونی .... حذف پزشکی و .... آره خلاصه!  

بعد تازه یادم رفت بگم که ....

.

.

.

 

شده یکیو انقدر دوست بداری که .....

سام اولیک !

پنجم دبستان باهاش آشنا شدم ... مثل فرشته ها بود ... یه دختر کوچولو و ریزه میزه .... با یه عینک که  گوشه هاش پروانه داشت! لبهاش سرختر از هر گل سرخی که وجود داره ... آروم و در عین حال شیطون ...

 

االان 11 سال از دوستیمون میگذره ...  وقی میگم دوستی ... منظورم دوستیهای الان نیسن

من و تبسم به معنای واقعی دوست بودیم ...

از 10 سالگی ...

تمام خاطراتی که باهاش دارم شیرین و رویاییه ...یادمه   یه روزی قرار گذاشتیم تا فرداش از مدرسه دوتایی فرار کنیم ... چرا نداشت ... من یه هم جو گرفتتم ... بهش گفتم :

تبسم میای فرا کنیم ؟

اونم نپرسید چرا؟ کجا ؟  هیچ وقت از هم نمیپرسیدیم ... یا بهتر معمولا با هم موافق بودیم و اگر هم نبودیم جواب فقط نه بود ... اولا من چرا میگفتم ولی بعد  دتگیرم شد که تبسم چرا نداره این شد الانم همینه :

( تبسم میای خونمون؟ .... جواب : نه ! .... خب باشه ! )  

جواب داد : آره ... بیا فرار کنیم  ...

- خب پس , امشب هر چی پول دارین از تو خونتون بردار

- آره , باشه , تو هم همینطور ...

- فردا صبح از مدرسه درمیریم ... دوتایی

- آره ... موافقم ... دوتایی!

یه نگاه گانگستری بینمون رد و بدل شد!

موقع خداحافظی گفتم : فردا یادت نره!

- نه ... تو هم یادت نره..

- نه ... مطمئن باش!

.

.

فردا صبحش هر دومون اومدیم مدرسه  ... نه اون پول اوورده بود نه من ! رفتیم سرکلاس و بعدم رفتیم خونه ...

ولی هربار  با همین نقشه ها کلی میخندیم ... .از این نقشه ها بگیر تا ساندیس خوردن هامون ...

گاهی از شدت خنده به گریه میوفتادیم!

 

.

.

زمانی که همه دخترها با هم قهر و آشتی میکردن من و او فقط با هم خوش بودیم 

حتی یک بار هم با هم قهر نکردیم ... با اینکه گاهی زد و خوردهامون خیلی شدید بود ولی هیچوقت ازش دلخور نشدم ...

هنوزم همینه ... تنها کسی که تمام حرفام رو بهش میزنم ... هر روز دلم براش تنگ میشه ... یه طورایی عاشقشم ...

تا اینکه کسی پیدا شد که مثل من ( امکان نداره بیشتر از من باشه ) بهش عشق بورزه و خب فرقش با من اینه که میتونه شریک زندگیش باشه ... شخصی از جنس مخالف ....

تا اون موقع نمیدونستم اینقدر دوستش دارم! که دلم نخواد کسی جای منو تو زندگیش بگیره .... میدونم مسخره است

به خدا میدونم ...

علی خیلی پسر خوبیه ... یه پسر مهربون و آروم و مهمتر این که عاشقه ...

و حالا نمیدونم چرا این احساس در من ایجاد شده ... احساس رقابت با علی ... مسخره است!

خب میدونی من هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که یه روزی تبسم بزرگ میشه و ازدواج میکنه و خب شریک زندگیش جزئی از اون میشه ... فکر میکردم همیشه برای هم  میمونیم ...

با گذشتن 3 سال و اندی هنوز با این قضیه کنار نیومدم ...

میخوام کنار بیام ها ... ولی  ... نمیدونم چه حسی بهم دست میده که نمیتونم! ....

باور کنید علی رو خیلی  دوست دارم ... چون میدونم تبسم رو واقعاً دوست داره  ... ولی ... 

 

             

میگم حالا ....

سام اولیک! بینم این پیغامهای مشکوک چیه میذارین آدم رو کنجکاو میکنید ؟

من sweet کی شدم خودم خبر ندارم؟

قرار شد من واسه شخصیتام اسم مستعار بذارم ( بگم که اصلاً از این کار خوشم نمیاد )شما دیگه چرا خودتون نیستید!

مرد باش ! خودت باش! ( با لهجه حسنی ) !

میبیند که منو سر و تم رو بزنید بازم شیرینم!

آخه میدونی فکر میکنم به هر کسی فقط اسم خودش میاد و بس!

حالا خب بعضی ها دوست ندارند شناخته بشن ... ما هم به اعتراض وارده رسیدگی کردیم! ولی خدا وکیلی سخته ... چون من باید کلی فکر کنم ببینم فلان کس شبیه کدوم شخصیت کارتونی یا فیلمیه ...

تازه بعدشم ممکنه با اعتراض مواجه بشم که .... من چی چیم به وروجک میره ....

که حرفهای منو با اسم وروجک مینویسی ؟ ...

ای بابا ... بگذریم ... هر کی هر جور راحته ! امروز میکی داشت میگفت که آدم باید هر جور که دوست داره زندگی کنه! اصلاً چیزی به اسم تعهد رو قبول نداشت ...

خب اون هم اونطوری راحته لابد ...  

 اما ... امـــــــــــــا..........دیروز  داشتم طراحی میکردم که یه دفعه شیما اومد و جلو پام زانو زد ... دستم و گرفت و با نگاه کنجکاوی بهم گفت : شیرین میخوام ازت یه سئوال بپرسم!

من غرق تو دنیای خودم بودم .... با این حال این فکر از سرم گذشت که ای وای ... دوباره لابد من شیطونی کردم و خودم حالیم نشده و الان شیما میخواد توجیهم کنه که اشتباه کردم! اینه که اصلاً توجه نکردم!!!

دوباره دستام رو فشار داد ... و مثل بچه ها خودشو تکون داد ...

-        شیرین میگم میخوام باهات حرف بزنم ....

-        ها؟ ... نه ... الان حسش نیست ...

-        شیرین ... مهمه ... منو نگاه کن ...

-        تو رو خدا کوتاه بیا ... اصلاً حوصله ندارم ... نمیبینی مگه ... کار دارم

-        شیرین ... شیـــــــریــــــــــن .... آفرین دختر خوب ....

-        باشه .... خر شدم ... بگو !

-        خب ... تو از رابطه ات با ***** چه تجربه هایی کسب کردی؟

-        واه .... تو رو خدا بیخیال شو .... اصلاً نمیخوام یادش بیوفتم !

-        بگو دیگه .... چیا یاد گرفتی؟ ....

-        خب راستش ... بذار ببینم   .... والا .....



                

آمار ... یا ..... آمار ....

سام و هزاران هزاران همه چیزهای خوب برای کسانی که میخوان ....

من حال روز و درست حسابی ندارم! همه جام درد میکنه , فکر کنم دیشب که جلو کولر خوابیدم به این روزگار دچار شدم ...

صبح سه تا بروفن خوردم ولی فکر نکنم افاقه کنه! شانس رو ببین ... فردا امتحان آمار دارم ... تازه دیروز که رفتم امتحان اخلاق دادم متوجه شدم مراقب وارداتی هم داریم

مراقبها رو شمردم , 10 تا مراقب توی یه سالن .... این یعنی فاتحه من خونده ...

تازه از همه طرف هم با بچه های ناهمگروهی محاصره شدی .... هیچی دیگه ... خدا تا آخر امتحانات رو بخیر بگذرونه .... من نمیدونم این مراقبها خودشون دانشجو نبودن یا بودن و امتحان دادنشون خیلی خالص بوده که اصلاً با دانشجو بودن منافات داره ....

.

.

خلاصه که با حال و روزی که من امروز دارم خدا آخر و عاقبت امتحان فردا رو بخیر کنه ... البته (نیو) میگفت که آمار آسونه ( البته توجه کنید که نیو لیسانسش رو از شریف گرفته و الان فوقشو تو تهران میخونه ... _ عین من _ ) ...

 

ولی چیزی که امروز هر لحظه تو فکرمه کلاسهای دکتر اسلامیه ...

وای که یه زمانی چقدر من با درس ریاضی حال کردم , تمام روزم تو حل تمرین و خوندن دیفرانسیل و هندسه تحلیلی و گسسته و خلاصه هر کلاسی که با کوروش اسلامی داشتم میگذشت .... چقدر دلم واسه خودش و کلاسهاش تنگ شده ....

چقدر از درس دادنش کیف میکردم .... درس دادنش ... تمرین حل کردنش .... امتحاناش ... رفتار و منشش همه از دم یک بود .... نازنین فردیست که تا این لحظه تو زندگیم وجود داشته .... همیشه آرزو میکردم انسانی مثل او دوست و همنشینم میبود ... هرگز مثل اون رو ندیدم ...

 

یادمه ...4 ماهه پیش که فهمیدم متولد آذره عرش رو سیر کردم ...  تونسته بودم بین او و خودم یه نقطه مشترک پیدا کنم ... 

هنوز وقتی یادش میوفتم ... فقط آرزو میکنم که زندگیم مثل او باشه ....

کنجکاو شدی نه ؟ ...

 

کوروش اسلامی معلم ریاضیم بود ... از سال سوم که حسابان رو ازش یاد گرفتم تا دم کنکور با هم کلاس داشتیم ....

ننیجه اینکه تمام نمرات ریاضیم 20 بود و کنکو هم 80% ریاضی زدم ... اون موقع ها یادمه که 32 سالش بود ...

خانومش هم تو مدرسه خودمون معلم شیمی بود و یک سال از خود دکتر بزرگتر بود  ولی من هیچ وقت باهاش کلاس نداشتم ولی یادمه که خیلی ناز و خوشگل بود ...

 

یه بار دکتر میخواست امتحان بگیره ... بچه ها شلوغ کردن که نه ...

اونم شروع کرد صحبت کردن با ما تا اون موقع هیچ وقت غیر از درس دادن اونورتر نمیرفت ... فرض کن هفته ای دو جلسه باهاش کلاس داشتیم .. به محض اینکه وارد کلاس میشد شروع میکرد درس دادن و حتی یه لحظه هم به بطالت و حرف خارج درس نمیگذشت  زنگ تفریح هم همه تو کلاس میموندن و دورش حلقه میزدن ....

و اشکال میپرسیدن ... و با این حال بهترین ساعات هفته بود ...

 

آره ... اونروز از خودش گفت که عاشق ریاضیات بوده و میخواسته ریاضی محض بخونه ولی به خاطر اصرار پدر و مادرش پزشکی خونده ( بارتبه 63 در دانشگاه تهران ) ولی بعدش دوباره برگشته سراغ ریاضی ...

راست میگفت .... کشته حل مسئله بود ... وقتی هم مسئله حل میکرد ( یعنی وقتی اشکالهامون رو بعد کلاس جواب میداد ) آروم چهچه میزد و با دستش هم رو میز ضرب میزد ...

خانموش هم شیمی محض خونده بود با رتبه 42 تو همون دانشگاه ...

یه بار با خانومش دیدمش از ماشین پیاده شد بدو بدو اومد و در ماشین  رو برای الهام ( خانومش ) باز کرد ...

اگر بدونی چقدر رفتار این زن و شوهر با هم  رویایی و در عین حال محترم بود ...

میدونستم که 8 ساله ازدواج کردن و بچه ندارند ... ولی عاشقانه همدیگه رو دوست داشتن( بگذریم که من خودمو کشتم تا آمار دکتر اسلامی رو گرفتم )  ... الهام واقعاً مهربون بود ... هر موقع زنگ میزدم خونشون انقدر باهام صمیمی بود که نگو ... میگفت باشه عزیزم ... به کوروش میگم حتماً بهت زنگ بزنه ... یا میخوای ساعت 1 زنگ بزن ... کوروش واسه ناهار حتماً میاد خونه ...

 

 

خلاصه من عاشق و شیفته این دو نفر بودم ...

و آرزو میکنم یه روزی مثل دکتر اسلامی زندگی کنم ...

 

اوه اوه ... این همه عدد و رقم جدول ... وووووووووووووی

من آمار گرفته بودم ولی اینطوری نبود .... ولی من میتونم ... 

بله ..... من میتونم ... ای وای ... ای وای .... ای آخ ....