samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

ای تف به گور این مملکت و هرچی آخوند و ملا و مسئول این خراب شده است ...

بگو آخه مرتیکه عوضی اگه روسری رنگی سر کردن غیر شرعیه واسه چی این همه مغازه دارا میفروشنش ..

کجای قرآن کوفتیتون اومده که روسری باید سیاه باشه ؟ ..

تو اون قرآنتون ننوشته چشمای هیزتو ببندی و دخترهای مردم دید نزنی که بفهمی روسریشون چه رنگیه؟ ...

........ به هر چی پلیس و مقرراته ...

الله ...

کی میشه ذلت و بدبختی شماها رو ببینم که انقدر ما رو اذیت میکنید ...

به جون مامانم قسم انقدر دلم میخواست هر چی تو دستمه خورد کنم تو سرش .....

پلیس مملکت ما رو باش ....

این همه اراذل تو خیابون مردم میکشن و غارت میکنن .... اونوقت 4 تا ریشوی شکم گنده عوضی ...

مال مردم رو کردن بنز انداختن زیر پاهای کثیفشون ...... زورشون به یه دختر تنها تو یه کوچه خلوت رسیده که چرا روسریت رنگیه؟ چرا حجابت کامل نیست .....

تف به غیریتتون .... تف به حجاب و دینتون ....

حالم از هر چی مذهب و غیرت و امنیت و پلیس به هم میخوره ....

حالم از اون خدایی که شماها نمایندشین به هم میخوره ....

تف به روی همتون ....

بی شرف های مفتخور ....

.

.

.
* ببخشید خیلی عصبانیم ... وگر نه من انقدر هم بی تربیت نیستم .... نخونده بگیرید .....

امروز منو دخترم ... رفتیم و ..........
و
و
و
و
.
.
.
.
.
بهمون قلیون دادن .........
ایول ایول
.
.
دو تایی آی قلیون کشیدیم ...
آی چای خوردیم ...
آی بعدشم بستنی یخی خوردیم ...
آی غر زدیم ...
آی غر زدیم ...
آی خندیدیم ...
آی حال کردیم ...
آی حوووول کردیم ...
آی حالی به حووولی ...
ایول ایول ...( با لحن کامبیز )
.
.
,




 

دلم براش یه ریزه شده ... الان یه هفته است ندیدمش ...
دخملم میخواد بره گیتار یاد بگیره بزنه رو دست متالیکا ....
ماشالله ..  از هر انگشتش هزار و یک هنر میریزه ....
.
.
.
ای جونم ....

نگران نباش عزیزم ...از دیوار مردم میریم  بالا ...
نه؟ .... خب میریم بانک میزنیم ... اون که دیگه پول مردم نیست ... حلاله ....
نه؟ ... خب پس قمار میکنیم ...
فروش مواد چطوره؟
.
.
.
ببین هر کاری تو بگی میکنیم ... ( مثلا ) ... فقط بذاز الان بخوابم ....
.
.
.

خبری نیست .... باز هم همون روزهای هفته و درسها و رفتها و آمدها ...
فقط اومدم بگم دیروز یکی از مهمترین روزهای تمام عمرم بود ...
اینو فقط و فقط واسه خودم نوشتم ...
شیرین جان ... دیروز روز مهمی بود ....

بسیار حوصله ندارم ...
حوصله خوابیدن ......بیدار شدن ... خوردن .... خواندن ... رفتن .... آمدن ...
دیدن .... شنیدن ..... بودن ....
آری ...
بسیار دلم میخواهد نباشم ...
بسیار کسل کننده و بی مزه شده ام ...
بسیار بی انگیزه و بی احساس ...
بسیار بی خواب و غیر قابل تحمل ...
بسیار در خود چیزی نمیبینم ...
بسیار موهایم زشت شده است ....
بسیار دلم میخواهد به طور ادبی غر بزنم ... و به در دیوار ناسزاهای غیر مودبانه بگویم .... بالاخص به آن بانویی که فاطی جون نام داشت و موهایم را زشت کرد ....
بسیار زورگو و بی منطق شده ام ...
بسیار دلم نمیخواهد کاری بکنم تا مورد قبول واقع شوم ...
بسیار دوست میدارم که خودم باشم ...
بسیار میخواهم بگویم همین است که هست ..
بسیار از تکرار کلمه بسیار مشعوف شده و از آن بیهوده استفاده میکنم ...
.
.
.
گویا ... بسیار از وقت خوابم گذشته است ....