دوباره مدتهاست که نمیخوابم .......
صدای افکارم انقدر بلنده که .....
صد رحمت به صدای پریشاد و زنگ ساعت .....
....
اه ...
از فکر کردن متنفرم .....
از نگاه کردن به حقیقت بیزارم ....
اصلا نمیخوام فکر کنم که چی وجود داره و چی رویاست ...
نه ... اصلا نمیخوام حتی فکر کنم ....
.
.
.
میدونی .... هر چی این زندگی میخواد به من یاد بده که باید تنها و مستقل راه بری و زندگی کنی ....
من عینهو این بچه خنگها .... حالیم نمیشه ..... یعنی میشه ها ... ولی هر چند وقت یه بار یادم میره ... و زندگی گاهی با تلنگر وگاهی با چک و لقد به یادم میاره که ............. هوووووووووووووووووووو ........... باز که خودتو ول کردی ....
و این یاد آوری ها چقدر برای اعصابم گرون تموم میشه ....
فکر کنم این از آبا و اجداد به ارث دخترها میرسه .. شنیدی میگن زنها سایه میخوان و چشمشون به دست مرد خونست و یوم یوم یوم یوم ...... از این چرندیات ..... منم همون ...... یکم هنو خل وضعم ....
.
.
.
جالب نیست که این یاد آوری ها همیشه با امتحانای من مصادفه؟!!!! .......این بدترین قسمت ماجرا برای باباست ...... باز حرص خواهد خورد ...... که چرا بچه هایش با این همه استعداد توانایی پاس کردن درسهای فزرتی دانشگاهشان را ندارند ....
.
.
.
.
وای بیزارم از اینکه پی راهی برای دوباره راحت خوابیدن پیدا کنم ....
مدیتشن ....
یوگا ...
ورزش زیاد ....
گوش کردن آهنگ ....
گل گاو زبون ...
قرص اعصاب .. از این یارو فلکسیتین و پروپانل ....
اه ... اه ....
.
.
.
.
.
.
قرص خواب..
یه نگا به خط اول همه ژستات بنداز ... خنده داره! :)