چرا مینویسم .... نمیدونم ... حتی ذره ای از اون چیزی که تو فکر و وجودم میگذره قابل بیان نیست ...
شبهای پر از کابوس ...
کابوسهایی که خودت هیولای اون هستی ...
از تصور اینکه چقدر عزیزترین کسم رو آزار دادم ... و تا چه حد بدون اینکه بدونم دارم چی کار می کنم عذابش دادم .......
کسی که همه زندگیم بود ...
هیچ چیز آرومم نمیکنه ... هیچ چیز توجیهم نمیکنه .. وسط دایره ی پر از کثافت افتادم که هیچ راه فراری نداره .....
فقط میدونم که برای اولین بار تو زندگیم آرزم میکنم ای کاش بمیرم ....
دیگه نمیتونم بخوابم ....
از فکر کردن میترسم ... از شنیدن و حرف زدن وحشت دارم ....
درست مثل این میمونه که ذره ذره کثافت خالص رو در مدت چند ماه بدون که اینکه حالیت باشه چی کار میکنی رو روی هم بذاری ... کوهی که از اون درست کنی و حالا باید چیزی رو درست کردی نه اینکه خالی کنند روت وو نه اینکه پا بذاری توش ... باید سر بکشی ... اونم نه یه هو ... با ذره ذره اش رو مزه مزه کنی و بچشی ... گو اینکه با هر ذره اش حالت میخوای بالا بیاری ... ولی حالا حالاها باید سر بکشی چون زیاد درست کردی و از وحشتناکترین نوعش ...
خجالت میکشم اسم عشق رو ه زبون بیارم ... شرم میکنم از حس و مهربونی و زیبایی بگم ....
باورم نمیشه این منم ....
انگار باید یه موجود دیگه ای توی اتاقم و تو تختم تحمل کنم ...
موجودی که آدم نیست ... یه کثافت به تمام معناست ....
که من از نفس کشیدنش هم عذاب میکشم .... که با تمام وجودم ازش متنفرم ...
تنها آرزوم اینه که بمیره و بره ...
تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که بمیرم ... همین و بس