samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

شهر کتاب

درود و هزار درود بر شما باحالان باحال!

 

آقای صور اسرافیل با صدای قشنگش گوشم رو آزار میده!

دیدی چطور مؤدبانه به مسئولان مملکت ما بد و بیراه میگه!

مثلاً میگه : آهای آقایان احمق ,مردشورتان را ببرند که مملکت را به گند کشیدید ! حکومت آخوندی دیگر باید برود گم شود! خاک بر سرتان کنند که  ....

دوباره پیام ولیعهد رو تکرار میکنند:

هموطنان نسیمی که من گفتم میاد و این مذدوران رو جمع میکنه در حال وزیدنه!

و من به یاد حرف حسنی میوفنم که :

من نَمی دانم چرا باد همش اونورا میاد , یه کم طرف ما نمیاد ,همش بیکاری !بی عاری؟!

بعد با خودم میگم ول کن بابا 30یاست پدر مادر نداره! بریم سراغ بحث خودمون! بخش سیایت رو واگذار میکنیم به اینجا و اینجا!

نمیدونم هفته ای چند بار به شهر کتاب سر میزنی یا شاید هم ماهی چند بار ,من کاری که هر بار تو شهر کتاب میکنم اینه که میرم سراغ دفترچه یادداشتهای شل و یه صفحه اش رو شانسی باز میکنم یه چیزی مثل فال! این بار این جمله رو دیدم :

یه راه خوب بلدم تا همیشه با هم دوست بمونیم, هر چی من گفتم تو بگو باشه!

 

بعد رفتم سراغ کتابها!حضور ناب (کریستین بوبن)

پشت کتاب رو نگاه کردم :

ما هرگز نمی توانیم در مقابل مصیبت ,از کسانی که دوست داریم حمایت کنیم.

مدتها طول کشید تا توانستم واقعیتی به این سادگی را درک کنم!

آموختن همیشه تلخ است و گران تمام میشود. ولی من از این حس تلخ پشیمان نیستم!

 

سرم درد میکنه!شفای زندگی رو باز میکنم میگه مال خود را بی اعتبار پنداشتن و انتقاد از خود و ترسه! والا چه میدونم!

 

چشمم به کتاب شازده کوچولو میوفته و دوباره و دوباره میرم سراغش! یه صفحه رو شانسی باز میکنم!

امیر کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچی برنخورد: یک گل با سه تا گل‌برگ. یک گلِ ناچیز!

امیر کوچولو گفت: -سلام.
گل گفت: -سلام.
 -آدم‌ها کجاند؟
 -آدم‌ها؟ گمون کنم ازشون شش هفت تایی باشه. سال‌ها پیش دیدم‌شان. منتها خدا می‌دونه کجا می‌شه پیداشون کرد. باد این‌ور و اون‌ور می‌بَرَدشون؛ نه این که ریشه ندارند؟این بی‌ریشگی هم حسابی اسباب دردسرشون شده!

 

و باز بغض میکنم!

اجالتاً بدرود!...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1 اردیبهشت 1382 ساعت 08:07 ب.ظ

شر منده شما بهتره ايراد خودتو بگيری که به ضبط نوشتی ضبظ!!!!!!!!

گلناز 1 اردیبهشت 1382 ساعت 11:09 ب.ظ http://golnaz1361.persianblog.com

شهر کتاب؟اره اون موقعها زیاد می رفتم.یادش بخیر اون روزی که از فروشنده اجازه گرفتم که پیانو بزنم و من خوابهای طلایی رو ناشیانه نواختم.یادش بخیر چه کتابهایی از شهر کتاب خریدم.
ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد-پیامبرـ راز فال ورق ـ کیمیاگر و شازده کوچولو: اگر می خواهی با من دوست شوی مرا اهلی کن.اهلی کردن یعنی یک کار فراموش شده یعنی دلبسته کردن.راستی من هم الان دارم اوای گوش خراش صور اسرافیل رو می شنوم .برادرم شروع به خندیدن می کنه
چون اعتقاد داره اون جوک می گه.من هم موافقم.
خوب مثل همیشه ( موفق باشی)

[ بدون نام ] 2 اردیبهشت 1382 ساعت 02:59 ب.ظ

والا چه عرض کنم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد