samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

افکار من !!! ...

الان چیزی برای نوشتن ندارم! یعنی چیزی که بهش فکر میکنم !قابل نوشتن نیست! زیان آوره!

آبرو بره!!! اصلاً خیطه! ....

ساغر بهم گفت : چرا وبلاگ  مینویسی؟ به نظر من کار درستی نیست آدم سفره دلش رو واسه همه باز کنه!

تو دلم گفتم ! بستگی داره تو سفره دل آدم چی باشه! بله خب! منم میتونم حرفام رو تو دلم نگه دارم یا دلم رو ببرم یه جایی باز کنم که آدرسش رو هیچ کس نداشته باشه!

بارها به خودم گفتم : خب حالا که میخوای فلانی رو فحش بدی ! اینجا که نمیشه! پس برو وبلاگ باز کن تا طرف آدرسش رو نداشته باشه!

تازه اینطوری میتونی برای بعضی ها که از مرموز بودن خوششون میاد مرموز باشی!

ولی آخه واسه چی؟ امشب از دستش ناراحتی, چند تا دری وری بهش میگی و خلاص! ولی اگر فردا هم همین احساس رو نسبت بهش داشتی, اونوقت دیگه مریضی! مشکل داری!

اینو بهش میگن کینه!

گرچه یادم نمیاد تا حالا از دست کسی ناراحت بوده باشم و بهش نتوپیده باشم! جز یه نفر ... که فکر نکنم هیچ وقت هم اینکار رو بکنم! .... چرا؟ راستشو بخوای این یکی از مشکلات زندگانیمه! .. .. که مثل چی موندم توش! ....

اما یه مطلب .... نمیدونم فیلم برباد رفته رو دیدی یا نه؟ من دو تا فیلم رو از بحرم! یعنی از اول تا آخرش رو برات میگم یکیش برباد رفته است! یه تیکه از فیلم اینه :

- ها ها ها ... پدر !

- اسکارلت اوهارا ! تو اینجا چی کار میکنی؟ نکنه تو هم مثل خواهرت سوئلن اومدی تا بعدا چغولی من رو به مادرت بکنی؟

- خودتونم میدونید که من مثل سوئلن دختر خبرچینی نیستم ! ولی یادمه پارسال از رو همین نرده پریرید و پاتون شکست!

- ببین کارم به کجا رسیده , دیگه دخترم بهم امر و نهی میکنه! دست و پا مال خودمو و دلم میخواد اونها رو بشکنم!

- بسیار خُب پدر از هر مانعی که دوست دارین بپرین!

 

نمیدونم کسی که باید متوجه منظورم بشه , شد یا نه؟ واضح تر نمیتونم بگم! فقط همین رو بگم که اگه قرار بود به حرف معلمهام گوش بدم الان یه دیوونه بودم! .... ولی خدا وکیلی وقتی نوشته های دریا رو خوندم غش غش خندیدم! انقدر بلند که مامانم از تو آشپزخونه گفت : دوباره پشت کامپیوتر چی کار میکنی که انقدر بلند میخندی؟

 

آخه بابا جون من اگه قرار بود نفر اول دانشگاه بشم که الان این دانشگاه نبودم! ... من و درس ؟ من و نمره ؟ ( بله بگذریم یه زمانی جزو المپیادیها بودم) ولی الان دیگه با درس و کتاب و نمره حال نمیکنم! درسهای مهمتر از نمره ای دارم که هنوز الف باش رو هم بلد نیستم! .... چند وقت پیش با حامد چت کردم! اول بگم که به همتون سلام رسوند! چیزی در حدود 2 ساعت با هم چتیدیم! ....

 

چند تا مطب مهم رو بهم یاد آوری کرد ! یکیش این بود :

شیرین! ما هنوز تو طبیعه موندیم ... چه دلیلی داره به ماورای طبیعه فکر کنیم؟

دیدم راست میگه! ....  

زندگی جای دیگرست ..... میلان کندرا!

یه مطلب دیگه : من اگه قرار باشه افکارم رو اینجا بنویسم روزی 10000000 تا سطر باید تایپ کنم! باور نمیکنید ولی الان 3 ماهه که درست نخوابیدم! به محض اینکه سرم رو میذارم رو بالش هزار جور نظریه و فکر خیال به سمتم هجوم میارند!

یه جا ( راه هنرمند.... جولیا کامرون) خوندم که :

همیشه بهترین ایده ها و نظریات انیشتن زیر دوش بهش الهام میشد! .... و خوب نمیتونست بنویسدشون..... هــــــــه!

 

 

تازه این فقط یه وبلاگ از منه! ولی همین یکی که نیست! ...

راستی بدک نیست برنامه ام رو براتون بگم :

شنبه و سه شنبه و چهار شنبه و پنج شنبه دانشگاهم ( ¾  امش بیخودترین زمانهای گذراست ) یک شنبه صبح کلاس دف دارم

بعد از ظهر کلاس vb ( راستی کسانی که میان خبرش رو بهم بدین , یه موئسسه وابسته به cavendish london( با لهجه حامد ))

این کلاس چهارشنبه ها هم تکرار میشه!

جمعه ها کلاس نقاشی دارم( بهترین ساعات هفته) ....

میمونه دوشنبه ها .... که خالی خالیه ( که البته میخوام برم کلاس تنیس یا زبان ) ....

از طرفی هم دنبال کار میکردم ( یعنی شغل ثابت ) .... ترجیحاً تدریس! ( من عاشق یاد گرفتن و یاد دادنم )

میبینی انقدرها هم بیکار نیستم ....

پس لابد چیزهایی که ازشون مینویسم برام اهمیت داره! من خیلی کمتر از شما زندگی کردم و تجربه ای هم به اون صورت ندارم و تمام افکارم بیشتر مال چیزهاییه که خوندم که خب هنوز 1 در 1000 هم نخوندم!!! ....

یه جمله با مزه دیگه هم تو لاگتون دیدم : اون دانشمند میشه!!!!! ..........lol

من از پس زندگی سرمایه داری الان بر بیام .... شایدم شدم .... خدا رو چه دیدی ... ( اوهوی ... تبسم ! نخند !!! )

میخوام یه داستانی رو براتون بگم :

یه شاهزاده ای بود که وقتی به دنیا اومد سه تا فرشته بهش سه تا هدیه دادن!

-ریبایی

-هوش

-رسیدن به عشق

ولی جادوگری که اونجا بود گفت : من به تو هدیه ای ارزشمندتر میدهم .... این که استعداد همه چیز رو داشته باشی!

 

شاهزاده بزرگ شد! زیبا و با هوش ! اما بدبخترین آدم دنیا!

چون هرگز به عشقش نرسید! به هر کاری که دست میزد استعدادش رو داشت ... واسه همین از هیچ کاری اونقدر که باید لذت نمیبرد! تا آخر عمرش هم نفهمید از زندگی چی میخواد!!! ....

.

.

.

من فعلاً دارم دنبال عشقم میگردم!!!

پژمان میگفت : برای اینکه بفهمی زندگی چیه و کجا داری زندگی میکنی! باید نت های موسیقی و هاومونی رنگها رو بشناسی! ...

امیر گفت : هر کس به اندازه دل خودش نون میخوره ! ...

گیتی خوشدل گفت : به جای نوشتن نامه به فرشته ها , فتح گنج رو دقیق بخون!

ساسان میگه : رابطه دختر پسر شبیه ماشین سواریه , درست , ولی هر چیزی یه قبحی داره!!! ... که اگه بین بره .....

.

.

.

الانم جات خالی مامان میگه : شیرین نمیای سالاد درست کنی؟

.

.

.

این ها که نوشتم فقط اشاره ایست به فکرهایی که در ذهنم ووول میخوره!

 

 

اما از جبران هم بگم که خیلی وقته نرفتم سراغش :

 

اگر در همه شرایط دوستت را درک نکردی,پس هرگز او را درک نخواهی کرد.

 

گل های بهاری, همانا رویاهای زمستان هستند که صبح هنگام بر سر میز صبحانه فرشتگان بازگو می شوند.

 

برادر ما عیسی سه معجزه داشت که هنوز در هیچ کتابی نوشته نشده:

اول آنکه او انسانی بود همچون من و تو ؛

دوم آنکه او بسیار شوخ طبع بود ؛

سوم آنکه...  و 

 

نمی توانی هم زمان بخندی و نامهربان باشی.

 

 

سکوت و خاموشی حسود پر است از همهمه.

 

ولی خودمونیم اگه قرار بود همه از فکر هم با خبر بشن ! چه ولوشویی میشد! شایدم دنیا از اینی که بود بهتر میشد! .... نمیدونم ....

میدونی الان محمد میگه : حالا خوبه چیزی برای نوشتن نداری!!!! ... خیلی مخلصم محمد جون ... به عشقم فکر بکن اصلاً هر جور راحتی زندگی کن !

لوییز هی میگه بشینید تمام جملات باید و نباید دار رو رو یه کاغذ بنویسید :

من باید درس بخونم !چون ...

من باید برم دانشگاه!

من باید درسهام رو پاس کنم !چون ....

من نباید الان برم سر کار! چون ..

من نباید بلند بخندم ! چون ..

من نباید به رابطه با جنس مخالف فکر کنم ! چون ..

من باید مطابق میل بزرگترهام باشم و رفتار کنم! چون .. من باید

من باید .... چون ..

من نباید .... چون ..

.

.

.

.

 

بــــعـــــــــــــــــــــــد ... همه این باید ها و نبایدها +چونها رو  از زندگیتون حذف کنید تا ببینید که زندگی چه لذت بخشه؟

 

 

ولی من نباید .... اینها رو حذف کنم ....  چون .... نمیشه! ...

.

.

.

تا بعد ....

نظرات 9 + ارسال نظر
ممد آقا 28 اردیبهشت 1382 ساعت 04:53 ب.ظ http://RoOrO.blogsky.com

واااااااااااااااااااااه..کی اینهمه رو نوشتی؟ کی من این همه رو خوندم؟

دریا 28 اردیبهشت 1382 ساعت 10:01 ب.ظ

لذت بردم از نوشته هات همونی داره میشه که می‌خواستم.

از اینکه تونستم بخندونمت خوشحالم.

من فقط نگرانیها و دغدغه‌هامو میگم ولا غیر.

اینشتن هم قبل از شکوفایی با درسو دانشگاه مشکل داشت.

یکی از مشکلاتت اینه که حجم و عمق افکارت فراتر از سن و سالته و این باعث شده برای پیشرفت تحصیلی ارزشی قایل نباشی راستش خودمم اینجوری بودم ولی در اثر تجربه فهمیدم که برای نون سالم دراوردن کار علمی بکنم و افکار و اندیشه‌هامو تو نوشته‌های ادبیم بیارم تا قلم به مزد نباشم چون کثیفترین نونها همونه.

فربد 29 اردیبهشت 1382 ساعت 12:21 ق.ظ http://farbood.persianblog.com

سلام. اولندش هارمونی. اونیکه تو نوشتی بیشتر شبیه هاون هستش.(هونی که باهاش قند میشکنن).
ایندفعه زیاد نظر ندارم. راستش برجکم مالیده به همو اصلا دل و دماق درست و حسابی برام نمونده. چی بگم؟؟؟
به هر حال از اینکه می بینم هنوز دنبال باید ها و نبایدها هستی خوشحالم اما یه خورده یاد درس اجتماعی افتادم.؛).
خوش باشی.

محمد 29 اردیبهشت 1382 ساعت 12:33 ب.ظ

سلام :
مطمئنی چیزی واسه نوشتن نداری ؟؟؟ حالا یه ریزه فکر کن شاید یه چیزایی یادت بیاد !
.....
طبقه گفته ی پژمان من هیچ وقت نیفمم کی هستم و کجا زندگی میکنم ، چون نه از هامونی رنگها سر در می آرم نه از نت ها موسیقی :(
ساسان ؟؟ ماشین سواری ؟؟ دختر و پسر؟؟ قبح؟؟
ای کاش ای لوبیز وقتی می گفت که باید ها و نباید ها رو روی کاغذ بنویسیم می گفت به جای اون چون ... چی بزاریم .
چی ؟؟ حذفشون کنیم از زندگی ! بعدش یه بارگی بگو بریم بمیریم دیگه !
مثلاْ من می گم باید به حرفه فلانی گوش کنم چون دوسش دارم . ---- حذف --- من به حرفش گوش نمی کنم چون دارم از زندگی لذت میبرم .
تو چــرا نمیخوای حذفشون کنی ؟ لذت داره هاآآآ .
حالا بگو داشتی در باره چی فکر میکردی ؟ یواشی بگو کسی نفمه ، دارم از فضولی می ترکم .
فربد همونی (هونی) که باهاش قند میشکنن اسمش قند شکنه نه هاون p:
کلاس vb چیه یه چیزی شبیه به کلاس کنکوره ؟؟ من پایم :))

سام اولیک! محمد جان ! درباره رابطه دختر و پسر سری به لیموترش بزن /قسمت ( چکیده لیموترش) / ماشین سواری!
...
در مورد لوییز هی! میتونی به جای میتونی بگی میخوام! یا این طوری بهتره ....
کلاس vb یعنی ویژوال بیسیک! برنامه نویسی! نه کنکور نیست! ...
میبینی محمد ! حذف بایدهای زندگی برای من و تو مساویست با مرگ! که این رو هم خودمون میسازیم!

فربد 29 اردیبهشت 1382 ساعت 12:43 ب.ظ http://farbood.persianblog.com

اگر اشتباه گفتم معذرت. ولی بابا من منظورم یه چیز دیگه بود. این محمد از بس با درسا ور رفته نمی تونه اندرستند کنه.
منم هر وقت vb می بینم یاد باگز بانی میوفتم. راستی شیرین چرا نمیری ابرار؟؟؟ اون از کمبریج مدرک میده ها. برو پیش آقای خرازی بگو من تو رو فرستادم. بدهیهای منو حساب کن تا بعد.
خدا عمرت بده ننه.
بای بای

بازم دریا 29 اردیبهشت 1382 ساعت 06:11 ب.ظ

عشق را در درون خودت جستجو کن اونوقت که یافتی مصداقهای بیرونیش به طرفت سرازیر میشن.

فربد منتظر نظرای قشنگت هستم.

JraNil 29 اردیبهشت 1382 ساعت 07:40 ب.ظ

نه بابا کم کم داره میشه یک جور چت دو نفره اما یه طرف جواب نمیده

واقعاً!

فربد 29 اردیبهشت 1382 ساعت 08:44 ب.ظ

دریا دیگه بیشتر از حد لطف داری. ولی وقتی برات دل و دماق نمی مونه از چی می خوای بگی؟؟؟از چی باید گفت؟؟؟ وقتی از حرفات برداشت درست و حسابی نمیشه چیکار باید کرد؟؟؟(مطمئنا اینجارو نمی گم)

راستش خستم. خسته تر از اونکه بخوام فکر کنم.
لب همتون خندون و دلتون گلریزون

امام امیر 31 اردیبهشت 1382 ساعت 10:02 ق.ظ http://www.emamamir.com

سلام. دیدم وبلاگتو. بابا المپیادی. باب درس خون. اینا رو بیخیال. خواستی تبادل لینک کنیم یه ندا بده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد