samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

حالا صبر کن ! ...

نمیدونم میخوام چی بنویسم ولی میدونم که فقط دلم میخواد بنویسم! چون ... چون ... نمیدونم چرا!

فقط میدونم که حالم خوش نیست! همین الان رسیدم خونه و خب بعد از یه مکالمه تلفنی اعصابم ریخت بهم!

بازم نمیدونم چرا! یعنی میدونم ولی  نمیتونم بگم! ... فقط اینو بگم که بدترین حالتی که میتونی توش گیر کنی اینه که تکلیفت مشخص نباشه! ... این که ندونی بلاخره که چی! ...

ای بابا دو نفر یا یه رابطه رو میخوان یا نمیخوان! اگه نمیخوان که هیچ ولی اگر میخوان بلاخره باید یکی باید قدم جلو بذاره! نمیشه که همش یه نفر منتظر بمونه تا طرف مقابل  پا پیش بذاره!!! ...

من که گفته باشم ! من عمراً قدم جلو نمیذارم! چون اولاً من دخترم و تو ایران رسم نیست از طرف دختر مستقیماً حرفی زده بشه! من هر کاری باید میکردم , کردم! بیشتر از این هم بلد نیستــــــــــــــــــم!

بعدشم ... اصلاً طاقت کنف شدن رو ندارم ( که البته این دو طرفه است )!

حالا باقیش با خودته! فقط تو رو به خدا تکلیف من رو زودتر مشخص کن!

آهـــــــــای با تو ام ها! ... خسته شدم! ای بابا آخر ترم شد! ...

هی منو با حرکاتت اینور و اونور نبر!  تو که نمیدونی من از هر حرکتت هزار جور برداشت میکنم و هزار جور فکر و خیال به ذهنم میرسه! مثلاً همین حرف امروزت مثل پتک خورد تو سرم! ...

آره میدونم همتون گیج شدین و از چرندیاتم اصلاً سر در نمیارین! ولی خب این دفتر خاطراتمه البته با پرکسی!

چون همه چیز رو نمیتونم توش بنویسم!

ولی فقط بگم که دلم میخواد الان جیغ بکشم!

آخه چه جوری بگم! وقتی من میرم جلو فرار میکنه یا از یکی دیگه حرف میزنه! وقتی تصمیم میگرم که کلاً بیخیال شم و ولش کنم فوری میاد دنبالم و یه جور دیگه رفتار میکنه! نمیدونم .... شاید اینا تصورات خود منه و اصلاً اینطور نیست! ...

ولی حالم اصلاً خوب نیست! یه جور احساس بدی دارم! احساس میکنم زیر پام خالیه! یه چیزی مثل یه پلی که میخوای از روش رد بشی! اونور پل موفقیت و  وصاله وزیر پل یه دره عمیق به اسم شکست!

تو هم ایستادی اونور پل و پل رو نگه داشتی و من روی پل هستم و هر لحظه میترسم که تو نخوای نگهش داری یا کسی حواست رو پرت کنه و پلی که من روش هستم از دست رها بشه! ... اونوقت ....

این دقیقاً اتفاقیه که من الان دارم تجربه اش میکنم! یه جور بلاتکلیفی! یه جور احساس  بازیچه بودن!...

نمیدونم هر چی هست من ازش خوشم نمیاد!

.

.

.

از خدا میخوام که زودتر به این بلاتکلیفی خاتمه بده!!! ... نمیدونم شاید اینم از اون قضایاست که زمان باید حلش کنه! ... ولی تا بیاد حلش کنه من یکیو دق داده!!! ...

سئوال:

چرا نمیتونیم هر لحظه هر احساسی داریم به زبون بیاریم ؟

سئوال :

پیدا کنید پرتقال فروش را ؟ ...

 

.
.
اگه دنیا مال من بود 
یه روزش به کام من بود 
بین ۱۰۰ تا سرنوشت 
یکی نوشتنش با من بود 
دلت اینجا پیش من بود 

.
.
اونجوری نموند و اینجور نمیمونه 
حالا صبر کن . میاد اونروز که دلت پیشم بمونه 
حالا صبر کن ! یه روزی به آسمون میگم همه روزاشو شب کن 
به تو میگم واسه من بمیر و تب کن 
حالا صبر کن !
حالا صبر کن !
حالا صبر کن! 
.
.
.
she said  

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 21 خرداد 1382 ساعت 05:10 ب.ظ

کاش حنجره‌ام فریاد می‌زد .......... دوستت دارم

سام اولیک! نمیدونم فیلم قلبهای شیرین آمریکلا رو دیدی یا نه! اگه ندیدی حتماْ ببین!

JraNil 21 خرداد 1382 ساعت 07:39 ب.ظ http://root.blogsky.com

به قوله خودت بههه ،اگه اینجا ایران و رسم نیست پس حرف های خودت چش میشه که می گفتی باید آزاد باشیم و از این جور حرف ها.

فربد 22 خرداد 1382 ساعت 01:34 ب.ظ

گاهی وقت ها باید خودمون اولین نفری باشیم که یه چیزی و میشکنیم. باور نمی کنی یه بار امتحان کن. سعی کن تو این مورد هیچ وقت به خودت دروغ نگی. و اینم بدون معمولا تا احساس دو طرفه نباشه به وجود نمیاد. همین.

امیر چرندی 22 خرداد 1382 ساعت 01:46 ب.ظ http://charand.blogsky.com

سلام ، وبلاگ جالبیه ......به ما هم سر بزنین .........موفق باشی

سحر 26 خرداد 1382 ساعت 04:36 ب.ظ

آره میدونم بلاتکلیفی چقدر بده! اصلا افتضاحه.
اما این قدر عجول نباش ,شاید زمان حلش کنه اما اگه خیلی طول کشید خودتو الاف نکن.امیدوارم این بلاتکلیفی ات طولانی نشه چون اعصاب خورد کن میشه بعد کم کم به این حس عادت میکنی,انگار وقتی نباشه یه چیزی کمه!
گاهی وقتها آدم خودش نمیخواد قبول کنه که تکلیفش معلوم شده(منظورم شیرین نیست).
در ضمن من عاشق اون شعرم که آخر نوشتی...به خصوص آخرش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد