samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

میدونی! گاهی اوقات دلم میخواد برم! برم یه جایی  که هیچ کس نباشه ! یه جایی که هیچ جریان انرژی وجود نداشته باشد!

 توی کتابی( پیشگویی آسمانی) خوندم که تمام کارهایی که آدمها میکنند به خاطر کسب انرژیست! آدمها از همدیگه انرژی میگیرند ولی نمیدونن که منبع انرژی جای دیگه است!

گاهی اوقات احساس میکنم که دارم تموم میشم! این روزها با سرعت باور نکردی دارم  سبکتر و سبکتر میشم!

یه بار این حالت رو داشتم ! وقتی رفتم تا خون بدم , خانمی که اومد تا ازم خون بگیره نامردی نکرد و 2 کیسه پر ازم خون گرفت ! اون موقع احساس سبکی زیادی کردم برای چند دقیقه احساس کردم دقیقاً همون جایی هستم که میخوام ولی این لذت چند دقیقه ای عواقب 2 ماهه وحشتناکی داشت! هر شب زیر سرم بودم!

درست امتحانات پایانترم ترم پیش بود!

گاهی احساس میکنم که با هیچ کس نمیتونم ارتباط درست برقرار کنم! انگار از جایی اومده باشی که با هیچ چیز اطرافیانت آشنایی نداشته باشی!  نمیدونم چطور بگم ! نه اینکه فکر کنی اتفاق خاصی افتاده , نه! همه چیز رو به راهه!!! و من دارم زندگی عادی خوم رو میکنم! ولی .... نمیدونم چرا احساس میکنم یه جای کار میلنگه!

احساس میکنم یه چیزی این وسطها کمه! ای کاش میدونستم چی!

نمیدونم شاید هم به چیز هیجان انگیز احتیاج دارم !

شاید یه جورایی احساسم شبیه kevin spacy  تو فیلم American beauty  رو دارم! انگار یه جورایی زیادی تو روزمرگی غرق شدم!  

احساس تنهایی شدیدی میکنم!

یه جورایی هم خیلی مشغولم هم خیلی بیکار! یه به قول جکی با خودم در تناقضم!

مثلاً الان پایانترمه و من باید نگران پاس کردن درسها باشم ولی باور کن حتی یک ذره  هم استرس ندارم , هیچ چیز مجابم نمیکنه که برم درس بخونم!

برای هیچ چیزی شور و اشتیاق ندارم!

یه جورایی همش تابع جمعم! ...

وقتی اومدم خونه کلی خسته بودم !

اومدم دراز کشیدم ! چشمام رو که بستم دیگه اینجا نبودم!

جایی که بودم خیلی قشنگ بود! یه منطقه وسیع و سبز بود که  به دریا ختم میشد! چمنهای زیر پاهای برهنه ام تمام منطقه رو گرفته بود ... من روی یه صندلی چوبی نشسته بودم( از این صندلی هایی که تکون تکون میخوره )

زیر یه درخت با تنه ای پهن , یه درخت با سن خیلی زیاد ... درختی که زیرش نشسته بودم شکوفه های سفید داشت که شکوفه ها با باد میریختن پایین و آروم میومدن و روی دامنم مینشستن!

یه پیراهن سفید حریر تنم بود که تا پایین پاهام کشیده میشد!

هوا محشر بود نه احساس گرما میکردم نه سرما! موهام رو باز کرده بودم و ریخته بودم دورم بادی که لای برگ درختها میپیچید با موهای من هم بازی میکرد!

چمنهای زیر پام هم میرقصیدن! و اما دریای رو به روم که از بس آبی بود با رنگ آسمون یکی شده بود ....

دریا خیلی آروم بود ... آروم تر از هر دریایی که تا حالا دیده بودم ! فقط موجهای کوچولویی هر از چندگاه میومدن و نریده ه ساحل منصرف میشدن ...   

هیچ صدای نبود غیر از برگ درختها و رقص چمنها که با صدای موج آب موسیقی غیر قابل وصفی ساخته بودن!

و لبخند شکوفه ها که مثل فرشته های کوچولو روی دامنم آروم و بی حرکت مینشسن تا من با حرکت صندلی تابشون بدم! آروم ضمضمه میکنم تاب تاب .... عباسی ... خدا منو نندازی .... تاب تاب .... و به فرشته های کوچولو لبخند میزنم! ...



 

نظرات 8 + ارسال نظر
فربد 28 خرداد 1382 ساعت 03:54 ب.ظ

اولندش معذرت می خوام . مجبور شدم قسمته لینک بردر رو عوض کنم و فعلا تویه قسمت من سیو شده. اگر دیدی مشکل داره بگو تا عوضش کنم. دومندش این صندلی که ثابته و رایکین چیر نیست که!!!!!

[ بدون نام ] 28 خرداد 1382 ساعت 09:21 ب.ظ

بابا به خدا من با آزاده دوست نیستم ازشم با تریفایی که شنیدم بدم اومده

بخشید شما؟!

JraNil 28 خرداد 1382 ساعت 09:30 ب.ظ http://root.blogsky.com

بابا قالب،لطافت،احساسات،تیرگی و غیره

یوگی 29 خرداد 1382 ساعت 12:29 ق.ظ

چقدر آروم مثل دریا مثل شنا کردن قو مثل یک پرواز روی بالهای یک ابر. طراحی جدید هم مبارک.

وروجک 29 خرداد 1382 ساعت 09:58 ق.ظ

فکر می کنم منو با یکی از دوستای خودتون اشتباه گرفتین. من دفعه قبل اولین باری بود که با اینجا سر زدم.

JraNil 29 خرداد 1382 ساعت 10:35 ق.ظ http://root.blogsky.com

آره آره وروجک بار اولش بود.

فربد 29 خرداد 1382 ساعت 11:17 ق.ظ

شیرین یه خورده خراب کردی. بابا من یه چیزی گفتم تو چرا می زنی خراب می کنی؟؟؟ دیگه اصلا هدربردر نداری. هیچ کدومشون نیست. هر چه قدر هم وایستی بالا نمی یاد. البته فکر می کنم باید ماله ولیج باشه. چون امروز باری من هم بالا نمیومد. بعدا خبرشو بهت می دم.

محمد 1 تیر 1382 ساعت 06:36 ق.ظ


سلام
اول یه تبریک بابت وب لاگ تکونی بعدش یه عذر خواهی بابت کم لطفی خودم که دیر به دیر سر میزنم.
شیرین دلت می خواد بری یه جایی که هیچ جریانه انرژی نباشه ؟؟؟ تا حالا فکر کردی به جای این بهتر نیست بری یه جایی که پر از انرژی باشه یه جایی که هیچ وقت انرژیش تموم نشه ....
نمیدونی این وسط چی کمه؟ شاید این کمی همون منبع انرزی باشه که همه به دنبالش می گردن ! شاید از این انرژی های کوچولو کوچولو خسته شدی...
اگه منبعشو پیدا کردی و کانکت شدی اون موقعس که دیگه احساسِ تنهایی نمیکنی چون به انرزی هایی که بقیه بهت میدن نیازی نداری ، که اگه ازت دریغ کردن احساس تنهایی کنی .
شیرین اگه یه روزی احساس کردی با خودت در تناقضی، سعی کن خودتو پیدا کنی اونوقت میبینی که اونی که باهاش در تناقضی یه چیزی غیر از خودتِ .
مطمثن باش تا هستی و نفس میکشی هنوز تموم نشدی پس ای که دستت میرسد کاری بکن پیش از آنکه از تو نیاید هیچ کـــار !
/././././././././././
در ضمن درس بخون والا هیجان بعدی که بهت میرسه خبر پاس نکردن درساتِ هااآآ (خدا نکنه) واسه همین زیاد دنبال هیجان نباش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد