samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

روباه گفت: -سلام.
شازده کوچولو برگشت اما کسی رو ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شازده کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دونی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌تونم بات بازی کنم.آخه هنوز اهلیم نکردند .
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خوام.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردنه.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلومه! تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگه. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگه. اما اگر منو اهلی کردی هر دومون به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میون همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شی من واسه تو.
شازده کوچولو گفت: -کم‌کم داره دستگیرم می‌شه.

روباه پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین هم. این وضع یک خرده خلقم رو تنگ می‌کنه. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغون کرده باشی. اون وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پایی فرق می‌کنه: صدای پای دیگران منو وادار می‌کنه تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشه بیرون. تازه، نگاه کن اونجا اون گندم‌زار رومی‌بینی؟ برای من که نون بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم منو به یاد چیزی نمی‌اندازه. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شه! گندم که طلایی رنگه  منوبه یاد تو می‌اندازه و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچه دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسون‌ها دیگه برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارن. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکون‌ها می‌خرند. اما چون دکونی نیست که دوست معامله کنه آدم‌ها موندن بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: -راهش چیه؟
روباه جواب داد:آها..... -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میون علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبونه . عوضش می‌تونی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همون ساعت دیروز اومده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شه و هر چه ساعت جلوتر بره بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کنه شور زدن و نگران شدن. اون وقته که قدرِ خوشبختی رو می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدونم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -اینم از اون چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همون چیزی است که باعث می‌شه فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کنه. مثلا شکارچی‌های ما میون خودشون رسمی دارن و اون اینه که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌رون رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشونِ منه.... برای خودم گردش‌کنان می‌رم تا دم مُوِستون. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌تونم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودته. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طوره.
شازده کوچولو گفت: -آخه اشکت دارد سرازیر می‌شه!
روباه گفت: -همین طوره.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.

.

.

.

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مسیحا 30 خرداد 1382 ساعت 10:51 ق.ظ http://masiha74.blogspot.com

سلام . این متن با این رنگ اصلا قابل خوندن نیست.اصلا

[ بدون نام ] 30 خرداد 1382 ساعت 02:11 ب.ظ

می دونم می خوای کاری کنی که نخونیم. اما من نتونم درستش کنم به درد لایه جرز دیوار می خورم. بچه هایی که به اینجا سر می زنید کافیه کل متن رو سلکت کنید. پس زمینه آبی می شه و نوشته ها هم سفید. همین

یوگی 30 خرداد 1382 ساعت 08:51 ب.ظ

از وقتی متنو خوندم تا آخر و الان هم اشک امونمو بریده. چون آبی رو دوست دارم با لذت بیشتری خوندم. کاش...

آره کاش!...

خسروپرویز 30 خرداد 1382 ساعت 09:11 ب.ظ http://khosrowparviz.blogsky.com

درود بر شما!

ما انتخاب می‌کنیم:
پادشاه باشیم٬ دانشمند باشیم٬ الکلی باشیم٬ روباه باشیم٬ مار باشیم یا شازده کوچولو...

بدرود

امام امیر 31 خرداد 1382 ساعت 01:17 ق.ظ http://www.emamamir.com

فکر میکنم قرار بود به من لینک بدی ها. نه؟

چشم! صبر کن باید یه روز بشینم! .... در اسرع وقت حتماً ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد