samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

بد تصادفی بود ....

 

آدم نمیدونه بعضی از وقایع رو باید چه جوری شرح بده .... انگار از سه بعد خارج شده و فابل وصف نیست!

 

دوشنبه شب بود که تبسم بهم زنگ زد :

-         سام اولیک!

-         اولیک سام ... چطوری ؟

-         خوبم تو خوبی؟

-         هستم ...

-         آقا فردا بریم ؟

-         استخر؟

-         آره دیگه!

-         بریم! بریم اول کارت بگیریم تا هفته دیگه هم بریم شنا ...   ساعت ؟

-         هر موقع تو میگی؟

-         خب من ساعت 10 شاگرد دارم ... فکر کنم 9:30 دم خونه ما باشی خوبه ...

-         اُ کِی .... میبینمت ...

-        

ساعت 9:30 روز سه شنبه تبس اومد ... من تو ماشین منتظرش بودم ...

 

-         سام اولیک!

-         سلام ... آقا بنزین نداریم ...

-         خب بریم اول بنزین بزنیم بعد بریم باشگاه ...

-         بریم ....

.

.

.

-         خب اینم بنزین

-         بریم ...

وارد خیابان اصلی آژدانیه میشویم ... هیچ ماشینی دیده نمیشود ... دنبال خروجی میگردیم برای ورود به کوچه های که در باشگاه درون آن است ...

آها ... ایناها ... اوه اوه عجب دست اندازی دم ورودی کوچه است ...

سرعت ماشین رو به صفر میرسونم و با خودم فکر میکنم چطوری این دست انداز رو رد کنم که زیر ماشین بهش نگیره ....

 

تو همین فکر بودم که یک باره صدای برخود وحشتناک و یه جیغ بلند رو شنیدم بعد همه جا سیاه شد ... ( شرح تصادف : یک لندکروز بزرگ با سرعت 100 به یک پراید با سرعت صفر از پهلو برخورد کرده که با کج کردن ناگهانی فرمان به جای اصابت به دو در سمت راست فقط چرخ جلوی سمت چپ رو له کرده و  پراید رو 4 متر پراتب کرده و به علت داشتن سرعت خیی بالا منحرف شده و رفته تو دیوار ... افسر مسئول گفت : اگر راننده لند کروز فرمان را کج نکرده بود ... پراید به احتمال 99% آتش گرفته و سر نشینان آن پودر شده بودند ...)

چشمام رو به زحمت باز کردم .... صداها خیلی بلند تر از حد طبیعی مثل پتک تو سرم میخورد ...

یه عالمه آدم دور سرم جمع شده بودند ...

مردی که راننده ماشین مقابل بود فریاد میزد و میگفت : خانم من چی کار میکردم ... این پراید نه جلو میرفت نه عقب ...

صدای عصبانی تبسم رو میشوم ... ولی درست نفهمیدم چی میگه ... سرم رو بلد کردم ... همه چیز محو بود .... 

 

درست یادم نیست بعدش چی شد ... دوباره همه جا تاریک بود ...

چشمام رو که باز کردم ... صورت خیس شیما و صدای بغض دارش رو میشنیدم که میگفت آقا تند برو .... مرتب هم میزد تو صورتم و میگفت شیرین ... تو رو خدا یه چیزی بگو ... وای خدایا چی کار کنم ...

 

من میخواستم جوابش رو بدم ولی اون نمیشنید .... دوباره خوابیدم .... وی مگه میذاشتند ... هی به تعدادشون اضافه میشد ....

- شیرین جان .... منم مامان ... چشمات رو باز کن ... عزیزم .... یه چیزی بگو مامان!

- شیرین ... دخترم ... بابا اینجاست ...

- خانم اسمش چیه؟ .... شیرین خانم ... میدونی اینجا کجاست ؟ شیرین ...

بلند شدم ولی حالم بهم خورد ....

.

.

دوباره خوابیدم ...

دستی لرزان بود که با لبهای خیس و لرزان ستم رو بوسید ... چشمام رو باز کردم ... مادر تبسم بود ....

تخت بقل دستم رو نگاه کردم ... تبسم رو اووردن ... گویا رفته بود سیتی اسکن ...

صداهایی که میشنیدم حاکی از .... ضربه مغزی ... احتمال خونریزی مغزی  ... تورم مغر و خلاصه این حرفها بود .... 

یه عالم چهره اشنا ولی نگران  بود که من و تبسم رو نگاه میکرد ...

 

 

نفسم تنگ شد .... هوا کمه ... نه اصلاً نیست ... نفسهای عمیق میکشم ولی هوا نیست! ... انگار با کم شدن هوا صدای جیغ و داد هم بیشتر میشه! ....

صدای نگران مامان میاد :

-         آقای دکتر چرا این بچه اینطوری نفس میکشه!

-         پرستار اکسیژن ...

صدای ضربان قلب خودم رو میشنوم .. خیلی بلنده ... انقدر بلند که دیگه هیچ چیز نمیشنوم ...

دوباره همه جا تاریک شد ...

 

.

.

 

.

حالم خیلی بهتره ... تو یه اتاق دو تخته هستیم ... تبسم دراز کشیده ...

با خودم فکر میکنم ... ای وای ساعت 10 شاگرد داشتم ... الان احتمالاً 11 گذشته ...

ساعت رو جویا میشم ... خانم افلاطونی جواب میده ... ساعت 4 بعد الظهر است!

اوه .. کفم برید ... چه زود گذشت ...

.

.

.

چیز زیادی ادم نیست ...فقط صحنه هایی گنگ و محو گاهی جلوی چشمم بود ...

نیما ( برادر تبسم) که با چشمهای گریون وارد بخش اورژانس شد ...

مادر تبسم که از هوش رفت ...

بابا که به دکتر التماس میکرد که کاری بکنه تا من چشمام رو باز کنم ...

پدر تبسم که با از شدت نگرانی راه رفتنش به سختی امکان پذیر بود ...

پژمان که دستم رو گرفته بود و سعی میکرد لبخند بزنه و خونسردی خودش رو حفظ کنه ...

تبسم رو که رو تخت کنار دستم خوابیده و حالش به هم میخوره ...

پرستاری که سرم به دستم وصل کرد و بعد هم خون ازم گرفت ...

مامانم که نمیدونست من رو بچسبه یا هوای تبسم رو داشته باشه ...

پیام که دور ایستاده بود و با چشمهای نگران قضایا رو دنبال میکرد ...

آقای جلالی و دکتر حلاوی ( دوستان پدرم) که نمیدونم چطوری اونجا بودند ...

و

و

و

.

.

 

خلاصه ... بعد از این جریانات 24 ساعت تحت مراقبت بودیم تا خطر خونریزی مغزی رفع بشه و بماند که چه ها شد و چه ها نشد ...

 

فقط همین رو بگم که نمیدونم مرگ هم همینطور اتفاق میوفته یا چه جوریه!

هر چی بود ... افتضاح بود ... هیچ وقت انقدر حالم بد نبود ...

بارها تو اون حالت آرزو کردم کاش این سیاهی تموم بشه یا همین طور سیاه بمونه!

.

.

.

این قضیه تموم شد و من هنوز زنده ام  ... خدا آخر عاقبت این اتفاقاتی رو که داره پشت سر هم برام پیش میاد رو به خیر بگذرونه!!! ...

 

امیدوارم هیچ وقت هیچ اتفاق بدی برای هیچ کس نیوفته! ....