samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

بوی اسفند می آید!

وای خفه شدم!

 من نمیدونم نمیشد یه چیز دیگه واسه رفع زخم چشم اختراع میکردن که بو نده و دود نکنه!

خب خب .... حال شما؟ احوال شما؟ قربان شما؟ خوب هستین شما؟ اِی ما هم هستیم!

چه خبر؟  ما هم سلامتی رهبر!

 دسته تبر !

عروسی آدمهای بی خبر!

خب دیگه چی کارها میکنید؟

آقا ! بسه بسه!

یه جایی تو ابله محله خوندم !

دو نفر وقتی همدیگر رو دوست دارن تا آخر دنیا حرف واسه گفتن دارن!

ولی من شبها وقتی از کنار رستورانها و کافی شاپ ها رد میشم , عاشق و معشوق هایی رو میبینم که فقط به هم نگاه میکنند و چهره هاشون داد میزنه که از بیحرفی دارن تلف میشن!

و اونوقت از خودم میپرسم : آیا برای این آدمها آخر دنیا رسیده؟

یه جناب محترمی که غریبه هم نیست ! اومده و یه پیغام باحال گذاشته ! یه شعر و با اینکه بوی غر و مرگ میده و من میدونم مال کیه ولی با این حال خوشمان آمد! اینه :

صدای گریه ی عاشق نمی آید

دیگر فرصتی برای زندگی نمانده است

دیگر میان کوچه های زندگی عاشقی نمی گرید و هیچ معشوقه ای عاشقش را نمی شناسد .

دیگر زمانی برای زندگی نمانده است .

خوابها ارزش ندارند .

دیگر دیدن عاشقی در راز و نیاز محال است .

 نوشتن بی فایده و زیستن تنها برای مردن .

 باز هم بی معناست.

آسمان تیر و تار شمعدانی خاموش از زبان عاشق اینجا آخر زندگانیست .

نه خدا وکیلی جالب بود!

من میگم شما نیهلیست شدی!میخوای اصلاً خودم رو بکشم راحتت کنم!

جا داره اینجا یه فاتهه واسه فرهاد بخونیم!

کوچه ها باریکن دوکونا بسته!

خونه ها تا ریکن تاقها شکسته!

از صدا افتاده تار و کمونچه!

مرده میبرن کوچه به کوچه!

و یادی هم از داریوش!

سال سیاه 2000

و صد البته آخر همه غرها و نهلیستها!

مهندس حامد محققی فرد!