samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

این که می نویسم دفتر خاطرات نیست ....
آتشی است که بر می افروزم در تاریکی ...
این آتشی نیست که بر می افروزم در تاریکی ..
این خون است ... که تپش آن را میشنوم در لحظه هایم ..
گویا می کوبد  شاخه ای نا آرام به پنجره خانه ای کوچک ....
.
.
.
میترسم ...
میترسم ...
میترسم ...
.
.
.
حتی از بودن ....
نه حتی ...
دقیقا از بودن ....
نظرات 2 + ارسال نظر
امیر 29 تیر 1384 ساعت 02:11 ق.ظ

دردیست ؛ غیر مردن آنرا دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد دوا کن؟

[ بدون نام ] 29 تیر 1384 ساعت 09:01 ق.ظ

دیدی حالا! همه ی این چیزا از بی مرامی ی دیگه!
اگه مثل همه آدما انسانی زندگی کنی اون موقع بودنت مفهوم پیدا میکنه وگر نه همینجور مثل خر روغن کشی هی باید بچرخی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی!!!!!!!!!!!!!!
آخرش هم هیچی به هیچی!
زیبای خفته!دیوووووووننننگگگگگگگگی ی ی ی ی ی نکنی ها
با او باش!پیداش میکنی!
شادی تو دلم و شاد میکنه.شاد وخدائی باش!
دمت گررررررررررررررررررررممممممممممم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد