این که می نویسم دفتر خاطرات نیست ....
آتشی است که بر می افروزم در تاریکی ...
این آتشی نیست که بر می افروزم در تاریکی ..
این خون است ... که تپش آن را میشنوم در لحظه هایم ..
گویا می کوبد شاخه ای نا آرام به پنجره خانه ای کوچک ....
.
.
.
میترسم ...
میترسم ...
میترسم ...
.
.
.
حتی از بودن ....
نه حتی ...
دقیقا از بودن ....
دردیست ؛ غیر مردن آنرا دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد دوا کن؟
دیدی حالا! همه ی این چیزا از بی مرامی ی دیگه!
اگه مثل همه آدما انسانی زندگی کنی اون موقع بودنت مفهوم پیدا میکنه وگر نه همینجور مثل خر روغن کشی هی باید بچرخی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی!!!!!!!!!!!!!!
آخرش هم هیچی به هیچی!
زیبای خفته!دیوووووووننننگگگگگگگگی ی ی ی ی ی نکنی ها
با او باش!پیداش میکنی!
شادی تو دلم و شاد میکنه.شاد وخدائی باش!
دمت گررررررررررررررررررررممممممممممم!