samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...


اولین نقاشی جدی تو فلش ....
دارم فلش یاد میگیرم .... یا بهتر بگم با یاد گرفتن اکشن اسکریپت کاملش میکنم ....
ها ....
معلمم هم طاهاست ...
.
.

دوباره مدتهاست که نمیخوابم .......

صدای افکارم انقدر بلنده که .....

صد رحمت به صدای پریشاد و زنگ ساعت .....

....

اه ...

از فکر کردن متنفرم .....

از نگاه کردن به حقیقت بیزارم ....

اصلا نمیخوام فکر کنم که چی وجود داره و چی رویاست ...

نه ... اصلا نمیخوام حتی فکر کنم ....

.

.

.

میدونی .... هر چی این زندگی میخواد به من یاد بده که باید تنها و مستقل راه بری و زندگی کنی ....

من عینهو این بچه خنگها .... حالیم نمیشه ..... یعنی میشه ها ... ولی هر چند وقت یه بار یادم میره ... و زندگی گاهی با تلنگر  وگاهی با چک و لقد به یادم میاره که ............. هوووووووووووووووووووو ........... باز که خودتو ول کردی ....

و این یاد آوری ها چقدر برای اعصابم گرون تموم میشه ....

فکر کنم این از آبا و اجداد به ارث دخترها میرسه .. شنیدی میگن زنها سایه میخوان و چشمشون به دست مرد خونست و یوم یوم یوم یوم ......  از این چرندیات ..... منم همون ...... یکم هنو خل وضعم ....

.

.

.

جالب نیست که این یاد آوری ها همیشه با امتحانای من مصادفه؟!!!! .......این بدترین قسمت ماجرا برای باباست ...... باز حرص خواهد خورد ...... که چرا بچه هایش با این همه استعداد توانایی پاس کردن درسهای فزرتی دانشگاهشان را ندارند ....

.

.

.

.

وای بیزارم از اینکه پی  راهی برای دوباره راحت خوابیدن پیدا کنم ....

مدیتشن ....

یوگا ...

ورزش زیاد ....

گوش کردن آهنگ ....

گل گاو زبون ...

قرص اعصاب .. از این یارو فلکسیتین و پروپانل ....

اه ... اه ....

.

.

.

.

.

.

 

یا ایا الذین آمنو ...
ما اصل را بر خوش بینی و خوب بینی و این حرفها میذاریم ....
تا خلاف آن ثابت گردد ...
ای کاش یه بارم که شده این اصل با ته قضیه یکی بود ....
.
.
.
.

چقدر خسته ام ....
چقدر این دو سه روز خسته ام ..
چقدر کم طاقت و شاید غیر منطقی شده ام ...
چقدر نمی توانم عصبانیت خودم را کنترل کنم ....
چقدر میخوام بروم جایی که کسی پیدام نکند .آنوقت ... تا میخوام داد بزنم ....
چقدر میخواهم که به خودم حق بدهم ....
آری حق با من است ...
.
.
واااای............
چقدر همه جا بسته است ..
چقدر هوا خفه است ...
چقدر خسته ام ...
واقعا خسته ام ....

سرم درد می کنه...
می گویند نشانه خود را بی اعتبار پنداشتن است...
چرند می گویند...
.
.
.
.
.
وقتی دختر های زیبا را میبینم که خوشگلن و شوهر بیریخت میکنند دلم میخواهد به ایشان بگویم صبر می کردید ...
خودم می آمدم میگرفتمتان...
واقعا من نمی دانم این دختران زیبا که خوشگلند چرا نمی خواهند بچه هایی مانند خود زیبا بزایند...
مگر آن بچه هاچه گناهی کرده اند که ممکن است به پدرشان بروند...
آنوقت وقتی بزرگ شدند همه اش غصه می خورند که چرا به مادرشان نرفته اند .......
.
.
.
.
همینیست که هست...
ای کسانی که ایمان آورده اید بدانید ...
نه ابروهایمان را تتو می کنیم...
نه گونه هامان را اینطوری...
نه دندانهامان را سیمی...
حالا فعلا...
شاید بعدا نظرمان تغییر کند...
ولی به هر حال دو سه نسل بعد از ما  باید شوهر خوشگل کنند و زن خوشگل بگیرند تا خسارت جبران شود...
نوشته ام سیاسی بود؟... 


وارد خانه میشوم ....

مدتهاست که وارد این خانه نشده ام .. مگر معدود و از روی اجبار ...

او هم هست ....

مدتهاست که نخواسته بودم خبری از او بگیرم ...

خیانتکار میخواندمش ...

و حالا ... آنجا ایستاده .....
 
به من لبخند میزند ...


در آغوشش میگیرم ...

او را محکم در آغوش میگیرم و بو میکنم .....

برای چند لحظه برمیگردم به چندین سال قبل ....

آه چقدر دوستش داشتم ...

چقدر برایم عزیز بود ....

چقدر با هم بازی میکردیم ...

چقدر میخندیدم ...

چقدر برای دوری از هم گریه میکیردیم ..

چقدر برای بودن با هم با مادر و پدر چانه میزدیم ....

.

.

.

.

چطور از من اینقدر دور بود و من نفهمیدم ...

آخر ما هر روز با هم صحبت میکردیم ....

چطور شد غریبه ای او را من گرفت ....

به سادگی ...

غریبه ای از راه رسد و گل مریمم را دزدید ...

غریبه آنجاست ....

مرا مینگرد ...

-------------------------

- خانم آریا شهر؟

- نه

- آزادی؟

- نه

- پس کجا؟

اخم میکنم ....

- خانم بای هر جا بخواین من میرسونمتون

بیشتر اخم میکنم و دور میشوم ....

فریاد میزند ....

به خدا مردم انقدر عمله جا به جا کردم .... ای خدا ...

قدمهایم را تند تر میکنم و ابروهایم را بیشتر در هم میکشم ...

دستهایش را به سوی آسمان میگیرد .... رو به آسمان بر روی زمین زانو میزند .... فریاد میکشد ...

ای خدا ........... مردم از بی کسی ...

.

.

صورتم را زیر شالگردن مخفی میکنم .....
و از ته دل  میخندم ..... 

.

.

.

-----------------------------------
وارد سایت میشوم .... جلال کنفرانس میدهد ... او همیشه دانشجوی فعلالی بوده است .....
خوشا به حالش ......
اشکان و ناریک مرتب سئوال میپرسند .....
مهران نچ نچ میکند ..... که جلل الخالق ...
.
.
.
وارد کلاس میشویم .... کلاس خالیست ...... گویا باید پر باشد چون استاد شاکی است ... که دانشجویان کجایند؟!
گروه پر جنجال کلاس ردیف آخر را پر میکنند ....
مهران آرام و بی سر و صدا کلاس را بر هم میزند ... وای چقدر از  حرفها و کارهایش میخندم و اشکان بلند بلند هر آنچه در لحظه به ذهنش میرسد بر زبان می آورد بدون توجه به باید بودن سکوت در کلاس... گویا عینک گرفته ....
گویی از اول دنیا او موجودی تفریحی و بی خیال افریده شده .... و من میدانم که او پسریست بسیار حساس و رمانتیک ....
استاد مثل همیشه نصف زمان کلاس را به گله و شکایت و حرص خوردن سپری میکند ...
اینبار اینگونه میگوید که چرا شما هم بیشتر از من انرژی صرف میکنید ... به حجمی که در کلاس باید اشغال کند و نمیتواند اشاره میکند ..
جلال معترض میشود که حجم بیشتر از آن اوست ...
و مهران .. باز .....
و اشکان باز هم ...
و علی در گوشه ای با سیایستی انگلیسی تکه هایی می گوید ...
مینو و نازگل و پریسا مشغول مشغولیات خودند ... مینو جواب تلفن همراه میدهد ... و نازگل و پریسا باز بر سر نمیدانم چه به شوخی و خنده بکش بکش دارند ...
حماسه .... نازنین و .... آزاده( همیشه به نظرم بسیار زیباست ) مشغول کارهای خود سه نفری هستند ...
من و مروارید خرما میخوریم .... من چایی هم دلم میخواد ....
آقای ایزدی خوش تیپ شده ... جلوست .... با حالتی غرق در درس و کند .... مثل همیشه ...
او تنها کسی است که اولین تغییر بعد از ۲ سال امروز با کاپشن جدید دیدم ..... او معمولا ثابت است ....
ناریک رفته جلو .... چه عجیب .....
و پژمان .... با حالتی مخصوص پژمان نسشته و با حالتی پژمانی نگاه میکند .....
استاد برای تنبه یا شاید برای خالی کردن حرصس ... ما را یه کله نگه میدارد ...  و من  خسته شده ام ....
اعتراض میکنم که چرا تر و خشک را با هم میسوزانید ....
و باز دو عنصر به قول استاد حجیم  اشکان و مهران ...... ( اعتراض شما وارد نیست آقای جرانیل ) ...........
و دیگران نیز ...........
.
.
.
و استاد از داشتن کلاسی به این بی نظمی همیشه شکوه دارد ... میگوید می اندازمتان .. با نگاهش ...... ولی به نظر من او خود نیز این جو را دوست میدارد .....
.
.
.
.
این است حال و روز ما ..... هر شنبه سر کلاس پایگاه داده ها ساعت ۴ تا ۶:۳۰ .... تنها کلاس باقی مانده با بچه های ترم اول ......
یادش بخیر ترم اول ......

ازم خواست برایش بخوانم ..... 

گفتم خوندن بلد نیستم ....

قهر کرد .... مثلا ..... 

من گولش زدم ..... 

من واقعا آقا گرگه خوبی میشم .....

اصرار داشت که بریم همایش ای تی ببینیم چه خبره ..
هی من گفتم نریم
گفت نه بریم ...
هی من گفتم دیر میشه ....
گفت نه ۴-۵ میریم زودی میایم .
گفتم خیابونا شلوغه ها ...
گفت ... نه .. نو .... این اون .... خلاصه ....
نشون به اون نشون که ۳ رفتیم .... ۵ رسیدیم ... ۵.۴۵ اجبارا پاشدیم ..
۷ رسیدیم ....
من که چیز زیادی حالیم نشد ..
فقط اون گ گ گ جالب بید ... فک کن ... به جای دبلیو دبلیو دبلیو میگفت گ گ گ یعنی گرداب گسترده گیتی ... هه .... عربا نمیتونن بگن ...
آها یه چیز دیگه هم جالب بید ...
اون آقاهه میگفت تلویزون باید بیاد با اینترنت همکاری کنه ...
بعد ین یکی آقاه میگفت نمیتونه چون مطمئن نیست که آدرس نمیدونم فلان عوض نشه و نشه چلان  ...
یکی نبود بگه آخه تلویزون دست رهبر معظمه جمهوریه اسلامیه ....
اینترنت دست آمریکای جنایت کار ....
چی داری میگی تو ....
البته من خواستم بگم ... ولی بسیار محترمانه بهم گفتم خفه دختر جان ..

قدم میزنم ..
فکر میکنم ای کاش میتونستم فکر نکنم ...
فکر میکنم ای  کاش ذهنم مثل دو -سه سال پیش بچه تر و محدود تر بود ..
فکر میکنم که ای کاش فکر کردن رو بلد نبودم و میتونستم آدم بی فکر و بی خیالی باشم ...
فکر های مختلف رو تو ذهنم بررسی میکنم ...
میبینیم بر خلاف اینکه سعی کردم کمتر فکر کنم ... فکر کمتر فکر کردن هم به فکرام اضافه شده و هیچ فکری کم نشده ...
بازم فکر میکنم و زمانها و مکانها رو دوباره و دوباره مرور میکنم ....
.
.
.
.

سعی میکنم بر گردم به زمان و مکان حال ...
سرم رو بلند میکنم ... اخمهای متفکرم رو از هم با میکنم ... ..
هه ...
از سید خندان تا سر پل همت رو پیاده اومدم و نه احساس سرما کردم و نه احساس خستگی ...
فکر میکنم که قدرت فکر به همه سلول ههای عصب سره ...
چه جولب ...


گاهی فکر میکنم ... اگه همسرت حامله باشه بچه در حال آمدن ...
آیا تو از خوابت صرف نظر میکنی؟!
نیما راست میگه .... سربازی گاه بس لازم است ....

میگم بابا جون من دوست ندارم برم دانشگاه ...
میگه تو بچه ای نمی فهمی ...
میگم آخه ۲۲ سالمه ... کجام بچه است ...
میگه بابات واسه خودت میگه ..
میگم ... آخه این دانشگاه به چه درد من میخوره؟
میگه نگو . بابات آرزو داره ...
.
.
.
وای چقدر خوشحالم که واسه بچه هام آرزو ندارم ...
.
.
.
امتحانات میانترمه ...
باید درس بخونم ...
از دانشگاه رفتن خسته شدم ... یا بهتر بگم از رفتن تا اون سر دنیا ...
چقدر به خودم لعنت میفرستم که  ترم پیش رو حذف کردم و هیچ تابستونی واحد برنداشتم ... وگر نه الان تموم شده بود ...
.
.
وای که هیچوقت ... هیچ انگیزه ای واسه دانشگاه رفتن نداشتم ....

دیر میاد ...

.

.

دیر میره ...

یا نمیره ...

همیشه ...

 

به عقب نگاه میکنم ...
دفترچه خاطرات این چند سال اخیر رو ورق میزنم ...
در هیچ کدوم از دقایق زندگیم احساس آرامشی که الان دارم رو تجربه نکرده بودم  ...
آرامشی هیجان انگیز ...
.
.
.
.

ما سه تا راه داریم ....

اول اینکه با هم تا تهش بریم ...

دوم اینکه من همین فردا بیام و تو با خودم ببرم ....

سوم اینکه جدا شیم و هر کی راه خودشو بره ....

تنم یخ کرد ..... شدیدا احساس تنهایی و سرما کردم .... دستام رو تو سینم جمع کردم و سعی کردم خودم خودم رو پناه بدم ....

مثل شبهایی که تا صبح گریه کردم و ترسیدم از اینکه کسی صدام رو بشنوه م بگه یواش گریه کن ... صدات مزاحمه ..

مثل زمانی که دل تنگ بودم و ترسیدم احضار دلتنگی کنم مبادا کنه و دست پا گیر باشم

مثل زمانهایی که عذاداری کردم و نذاشتم کسی صدای روزه و شیونم بشنوه که مبادا به ضعیف و بچه بودن محکوم بشم ....

مثل زمانی که شکستم ...

مثل موقعی که آب شدم و بخار ...

اون موقع که سوختم و خاکستر شدم ....

مثل همیشه...

.

.

.

.

.

.

من به تو مربوطم

به تو , گریه , هراس ,

به گنجشک های گمشده

به تو که دیر میرسی یا نمیرسی.

من به تو, به تو, به تن, مربوطم

این جا

تنها جایی ایست

که به هیچ کس

مربوط نیست.

خورجین باد پر شده از گلایه ....
تو این روزهای سخت و پر کنایه ....
خنده رو با غصه نمیشه نوشت ....
کی میدونه چه جوریه سرنوشت؟! ....
بین من و تو ........
.
.
.
کاش میشد من هر موقع که ناراحتم بگم :
من ناراحتم! .....
کاش میشد بتونم تمام دلایل ناراحتیم رو بگم و احساس نکنم بچه گانه یا احمقانه است ....اصلا کاش هنوز بچه بودم و وقتی ناراحت میشدم جیغ میکشیدم و موهای عزیزمو میکشیدم و به سینه اش مشت میزدم و  از اینکه ترکم کنه نمیترسیدم ... کاش میتونستم تماتم ناراحتیم مثل ۳ سالگیم یه هو خالی کنم و بغضم زود بترکه ....
کاش ....

پرسیدم : شما سهم من (پرینوش صنیعی ) رو خوندید .....

جواب داد ... زندگی منه ... و زندگی خیلی از زنای اون دهه .... و الان ....

میگفت :

دوران دانشگاه سال 49 به جرم سیاسی دستگیر شدم .....

با شوهرم تو زندان آشنا شدیم ....

هم بند بودیم ..

اونم مثل من زندان سیاسی بود ....

سال55با انقلاب از زندان آزاد شدیم ولی سال 57شوهرم رو دوباره گرفتن و اغدام صحرای کردن ... وقتی اعدامش کردن نسترن 2 سالش بود ....

الان 23 سال شوهرم مرده ولی من هنوز باور نکردم ..... هنوز تو گذشته زندگی میکنم .....

الانم هی نسترن از فرانسه هی میگه مامان پولم تموم شده .. مامان پول میخوام ..

میگم آخه مادر من با حقوق معلمی از کجا بیارم ؟! ....

نسترن که نیست خونه برام جهنمه ... نمی تونم پا توش بذارم ....

آخه شبای زمستون همیشه میومد پیشم میخوابید .... میگفت مامان پاهام یخ میکنه ....

الان دیگه کم کم عادت کرده ...

تو نامه اش برام نوشته بود .. مامان دیگه یاد گرفتم چطور پتو رو دور پام بپیچم ...

گفت و گفت ... نزدیک 5 ساعت برام حرف زد و تو بگو تو این 5 ساعت حتی یه حرف شاد کننده که خنده از روی غصه تو نباشه نزد .....

.

.

.

.

.

باور نمیکردم ... خانمی مثل زیبا خانم با این همه مشکل تو زندگیش طرف بوده ....

یاد حرفهای مامان افتادم ... اون زمان که شیما رو حامله بود و بابا اوین ..... فکر کن .... اگه بابای نم جزو اون 6000 نفری بود که فله ای چال کردن من الان نبودم و مامانم چه میکرد ؟! .....

.

 

کدام قله؟ کدام اوج ؟!
پناه دهید مرا!!!!

گویا میخوان درشو ببندن ....