samoooolik

سام اولیک ...

samoooolik

سام اولیک ...

آره خودشه!(‌قسمت اول)

سام اولیک!
نشسته بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم که یه مرتبه مامان گفت : شیرین ! تو هنوز به فرد زنگ میزنی! من که کلی تعجب کرده بودم که این چه سوالیه؟ معلومه که نه....
گفتم چطور مگه ! نه من با اون چی کار دارم!
گفت : آخه در عرض این یه هفته یکی 2 بار زنگ زده و شمارش رو که از رویِ دفتر تلفن نگاه کردم مال اونه!
چشمام شد اندازه دوتا هندونه !
اِ.......... باور نمی کنم! نه! دروغه!
دروغم چیه! مگه من نگفتم باهاش دیگه حرف نزن! مگه هر بار که باهاش حرف زدی ناراحتی اعصاب........
صدای مامان رو دیگه نمی شنیدم! بدون اینکه حال خودم رو بدونم رفتم سراغ تلفن تا مطمن بشم که خودش بوده! باورم نمیشد ! خودش بود! خودِ خودش! آنچنان ذوق کردم که نیشم تا آخر باز شد و حسابی خنک شدم! دلم میخواست از خوشی برقصم!
آنچنان حس پیروزی و بدجنسی بهم دست داده بود که حالِ خودم رو نمی فهمیدم!
بعد از اون همه دعوا و کنف شدن! بعد از اون همه توهینی که بهم کرده بود! و من هم هیچ وقت اونجور که میخواستم جوابش رو نداده بودم!( آخه من حتی مفرد هم صداش نمیزدم) حالا واسه چی زنگ زده بود؟ اونم 2 بار , پس اشتباهی نبود!
چقدر از دستش عصبانی بودم! چقدر دلم میخواست با هر دو تا دستام خفش کنم!
صداش همیشه تو گوشمه! یعنی زَََنگ وَزَنه!
-می دونی شیرین تو دختر جالب و شیرینی هستی!ولی خسته کننده ای ! این بار حس کنم حوصله ام رو داری سر میبری یه کاری میکنم که دیگه جرات نکنی باهام حرف بزنی!
-تو واقعاً دوست داشتنی هستی!
-میدونی! ازت ممنونم که اینهمه چیز یادم دادی!
-وااااای بازم تویی! دفعه پیش کلی زور زدم که ازت تعریف کنم! بابا دست از سرم بردار!
-تو دختر بی ادب و پررویی هستی!
-تو درست مثله ایمان میمونی برام!
-این حرفم رو فقط به تو میگم!
-شیرین پیامبر نباش, ممد هم غلط کرد پیغمبر شد!
-ای دختر بی ملاحظه تو باید به اعتقادات دیگران احترام بذاری ! یعنی چی محمد؟
حضرت محمد صله الله.... و یادم نیست چیچی!
-احترام از این بیشتر ممد دیگه ممد!
-خدا اگر میتونه الان بهم پول بده اگه نه , گورِ باباش!
-خدا چیه؟ از تو حرکت ! از خودت هم برکت!
-به به گوچا! چطوری میکروب!
-تو واقعاً اینقدر ساده ای!
-این جامعه پر از گرگه! نخوری , میخورنت!
-تو واقعاً اینقدر بی جنبه ای!
-تو من رو یاد اون دختر رشتیه میندازی که همش میگفت من 10000 تا دوست پسر دارم!
-برو اون عقب بشین,نبینمت!
-هنوز هم صدام تو گوشت زنگ میزنه!؟
-مگه فلانی چشه؟ از تو که خوشگل تره!
-من هر کس رو بخوام به زانو در میارم!
-وای , شیرین ! واقعاً عاشقشم! چی کار کنم؟!
-شازده کوچولو رو بخون!
-نجابت زن توهم مرد است!
-خدا اگه میتونست کاری بکنه اول واسه خودش میکرد!
-کوچولو! آخه ! تو هم بزرگ میشی!
-تو خوب میشی! فقط قرصات رو بشور , بخور!
-من فکر میکردم فقط خودم چلم!نگو تو هم چلی!
-دختر کوچولویِ 14 ساله! بزرگ میشی!
-نه ! به نظرِ من اگه یه روزی سیگار شد ته سیگار دیگه باید انداختش دور ,دخترها هم همینطور هستن!( پس اهلی کردن چی میشه؟ها؟!).
-تو واقعاً با جنبه ای! واسه همین فقط با تو شوخی میکنم!
-من یه معلم مجردِ جوونم( اینش کشته بود منو , انگار تو همه دنیا این فقط معلم مجرد جوون بود).
-تو با حرکاتت به من گفتی که عاشقمی!( من؟! )
-دچار یعنی چی؟آها!... می دونید بچه ها من معمولاً شاگردهام رو فراموش میکنم غیر از اونهایی که خاص هستن و حرفهای خاصشون هم به یادم میمونه!مثل همین دچار!
-ایمان حتماً خوشحال میشه اگه بهش بگم که با یه موجودی مثل تو آشنا شدم!
-تو واقعاً تکراری هستی! بابا یه کم جذاب باش!
-این همه دختر لگد عشقی میزنن , یکیش هم تو! مگه چی میشه!
-بیچاره گوفی که تو عاشقشی!
-مگه من چی کار کردم که تو اینهمه از من بدت میاد, غیر از این که یه معلم فیزیک خوب برات بودم!آخه مگه من چه توهینی کردم!
-مهمونی بگیر, قیافه هم نگیر!
-برای 63 اُمین بار ازش درخواست ازدواج کردم , قبول نکرد منم باهاهش قهر کردم!
-دخترها واسه کی لاغر میشن, من واسه دیسک کمرم لاغر شدم!
-صدات مزاحمه! من خسته ام ! حالا چی میخوای بگی؟!
-هر چی تو بگی! فقط حرف نزن!
- پیشرفت کردی!
- پس رفت کردی!
-ولی فلانی هیچ چیز جذابی ندره که من رو جذب کنه!
- من باور نمی کنم ! یعنی تو انقدر نفهمی!؟
.
.
(و این آخرین حرفش که امیدوارم ......)
-خوشحال شدم صدات رو شنیدم!
-از دیدنت خوشحال شدم , حالا برو خونتون!
-موفق باشی!!!....
ادامه دارد!.....

الله اعلم!


اولیک سام!

من اومدم بگم که ... اِهم اِهم( سرفه بودها )..... پنگوئن یعنی پنگوئن! .....

یادت نیست ! این تنها تبلیغ مورد علاقه من بود! ....

ولی حالا بی خیال! میخوام درباره یه چیِ جنجالی بگم! ...

تنها جمله ای که  از کل کتابهای عربی یادمه ( تازه اونم ترجمه اش, نه خودش ) این جمله است!
حرف بزن تا شناخته شوی!

ولی اون حرف میزد تا ناشناس بمونه! حرف میزد تا کسی رو به دیگران بشناسونه غیر از خودش!

شیوش این بود که :  

اول خودش رو تحقیر و کوچیک میکرد! و طرف رو میبرد بالای بالا! و لا به لای حرفاش هم یه تیکه های عاشقانه مینداخت تا بگه من عاشقت میشم به شرط اینکه تو برام بمیری!  

بعد از شیوه هایی که طی چندین سال باهاش شکارهای بزرگ کرده بود رو به کار میگرفت تا سوژه اش رو اسیر کنه! و وقتی طرف رو به اوج نیاز و عشق و وابستگی میرسوند!

آنچنان تحقیر میکرد ومیکوبوند که خود طرف هم نفهمه از کجا خورده!

بارها و بارها و با هر کسی! هیچ مهم نبود طرف کی باشه! مذکر بودنش شرط لازم و کافی بود!

 

ولی چرا اینکار رو میکرد؟ .... خدا میدونه!
نظرات :

نویسنده: یه پسر مال همین ورا

باز هم همون گله همیشه از یک رفیق صمیمی , دائم می گفت چی می شه آخر این قصه قدیمی. با سلام نمی دونم به خاطر چرت و پرتای من بود که اینقدر توپت پر بود یا چیزای دیگه؟؟؟ به هر حال اگر می بینی از پیغام های من ناراحت می شی , مشکلی نیست, خیلی راحت بگو دیگه پیغام نمی دم. هر طور راحتی. ایمیلی که بالا نوشتم درست. حتی اگر خواستی توی وبلاگت چیزی نگی به اون فقط یک میل بزن تا دیگه .... . در ضمن نگران نباش من هم آدرس میلت رو دارم و هم احتمالا تو هم یک کمی منو میشناسی. همگان وصف رخ یار می گفتند ولی من هر چه گشتم نیافتم رویش تا بگویم وصفش
--------------
نویسنده: مهندسین مجرد زورکی

سلام مرسی به ما سر زدی .اینی که تعریف کردم یه خاطره بی ادبی بود توی دوره با ادبی ما .شرمنده توی این خاطره دهن ما یه کم گشاد شده بود حرف بد کم نزدیم.مرسی به ما سر زدی.راستی حرفت ما رو گرفت راستی چرا بعضیا اینجورین
---------------------
نویسنده: رفیق...


ون فقط شرط لازم بود شرط کافی شما ها بودین... به قول یکی آدم هر چی بزرگتر می شه لگد عشقی که می خوره درد کمتری داره !!! شاید اون یه جورایی از این درد لذت می برده اما بازم الله اعلم .

چرا؟

سام بی سام !

من میخوام جیغ بکشم! تو رو به خدا یه جایی رو بهم نشون بدین تا داد بزنم! من میخوام داد بزنم , میخوام دعوا کنم! یه کیو نشون بدین باهاش دعوا کنم!  یه کیسه بکس بدین بش مشت بزنم !  من یه جایی میخوام که توش داد بکشم! من شاکیم!

به کی بگم؟

یه عالمه شکایت دارم! یه عالمه برگه دادخواست ! یه کیو نشونم بدین برم دادخواهی کنم!

من................................ میخوااااااااااااااااام....................داااااااااااااااااااااااد ..............بکش........م!

تو رو خدا  منو ببرید یه جا که داد بزنم!

آهای با توام ...... میشنوی؟ من شاکیم! من ناراضیم! هووووو ..... مگه نمیشنوی ؟ گوشات رو گرفتی ؟

بازم من خواستم داد بزنم تو گوشات رو گرفتی ؟! باز من خواستم  دعوا کنم  تو در رفتی !

چرا ؟ پس تو چه جور خدایی هستی که فقط به حرفهای خوب و تشکرها گوش میدی !

چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟....

فکر میکردم دوستمه! فکر میکردم دوستم داره! وای! این دیگه چه جورشه؟ یعنی چی؟ آخه نا سلامتی الان 5 ساله! مگه من چقدر باید سیاست داشته باشم که بفهمم که اونم با من روراست نیست! پس من حرفام رو به کی بگم! چرا این بنده هات انقدر دروغگواند؟ چرا انقدر دو رواند؟ چرا من اینها رو نمیفهمم؟

آهای با تواما! کر که نیستی! پس چرا خودتو میزنی به اون راه؟ چرا جوابمو نمیدی؟ چرااااااااااااااااااا؟

من جواب میخوام ! یه جواب درست ! یه حرفی که آرومم کنه !  آهای!

مگه نگفتی همیشه با منی؟ مگه نگفتی تکیه گاهمی؟ مگه نگفتی هر چی بخوام فراهم میکنی؟ پس کو؟ کو؟

اینطوری؟

با این آدمهای دورو و دروغگو ؟ پس آخه من چی کار کنم ؟ با کی حرف بزنم ؟

میخوای بهم ثابت کنی که من تنهام ؟ حتی اگر با یه نفر سالها دوست باشم ؟  خب کردی! خیالت راحت شد؟  خب ثابت کردی! من الان داغونم ! نوبت منم هیچ وقت نمیرسه!

شاید منم از این راه به اون چیزی میرسم که باید برسم !

ولی حداقل یه جایی رو نشونم بده برم توش داد بزنم !

چرا؟ آخه مگه من چی کار کردم؟ نگو که که نمیدونست! نگو که قصدی نداشت! نه .... باور نمیکنم! آخه چطور میشه؟ نه امکان نداره!من دلیل میخوام؟ زود باش آرومم کن! من منفجر میشم! آهای؟

کمکم کن! من کمک میخوام! تو رو به جون هر کس که دوست داری من رو اینطوری رها نکن!

باور کن دیگه خسته شدم ! دیگه ظرفیت ندارم! بسمه! بسه! من دیگه نمیتونم!

بد تصادفی بود ....

 

آدم نمیدونه بعضی از وقایع رو باید چه جوری شرح بده .... انگار از سه بعد خارج شده و فابل وصف نیست!

 

دوشنبه شب بود که تبسم بهم زنگ زد :

-         سام اولیک!

-         اولیک سام ... چطوری ؟

-         خوبم تو خوبی؟

-         هستم ...

-         آقا فردا بریم ؟

-         استخر؟

-         آره دیگه!

-         بریم! بریم اول کارت بگیریم تا هفته دیگه هم بریم شنا ...   ساعت ؟

-         هر موقع تو میگی؟

-         خب من ساعت 10 شاگرد دارم ... فکر کنم 9:30 دم خونه ما باشی خوبه ...

-         اُ کِی .... میبینمت ...

-        

ساعت 9:30 روز سه شنبه تبس اومد ... من تو ماشین منتظرش بودم ...

 

-         سام اولیک!

-         سلام ... آقا بنزین نداریم ...

-         خب بریم اول بنزین بزنیم بعد بریم باشگاه ...

-         بریم ....

.

.

.

-         خب اینم بنزین

-         بریم ...

وارد خیابان اصلی آژدانیه میشویم ... هیچ ماشینی دیده نمیشود ... دنبال خروجی میگردیم برای ورود به کوچه های که در باشگاه درون آن است ...

آها ... ایناها ... اوه اوه عجب دست اندازی دم ورودی کوچه است ...

سرعت ماشین رو به صفر میرسونم و با خودم فکر میکنم چطوری این دست انداز رو رد کنم که زیر ماشین بهش نگیره ....

 

تو همین فکر بودم که یک باره صدای برخود وحشتناک و یه جیغ بلند رو شنیدم بعد همه جا سیاه شد ... ( شرح تصادف : یک لندکروز بزرگ با سرعت 100 به یک پراید با سرعت صفر از پهلو برخورد کرده که با کج کردن ناگهانی فرمان به جای اصابت به دو در سمت راست فقط چرخ جلوی سمت چپ رو له کرده و  پراید رو 4 متر پراتب کرده و به علت داشتن سرعت خیی بالا منحرف شده و رفته تو دیوار ... افسر مسئول گفت : اگر راننده لند کروز فرمان را کج نکرده بود ... پراید به احتمال 99% آتش گرفته و سر نشینان آن پودر شده بودند ...)

چشمام رو به زحمت باز کردم .... صداها خیلی بلند تر از حد طبیعی مثل پتک تو سرم میخورد ...

یه عالمه آدم دور سرم جمع شده بودند ...

مردی که راننده ماشین مقابل بود فریاد میزد و میگفت : خانم من چی کار میکردم ... این پراید نه جلو میرفت نه عقب ...

صدای عصبانی تبسم رو میشوم ... ولی درست نفهمیدم چی میگه ... سرم رو بلد کردم ... همه چیز محو بود .... 

 

درست یادم نیست بعدش چی شد ... دوباره همه جا تاریک بود ...

چشمام رو که باز کردم ... صورت خیس شیما و صدای بغض دارش رو میشنیدم که میگفت آقا تند برو .... مرتب هم میزد تو صورتم و میگفت شیرین ... تو رو خدا یه چیزی بگو ... وای خدایا چی کار کنم ...

 

من میخواستم جوابش رو بدم ولی اون نمیشنید .... دوباره خوابیدم .... وی مگه میذاشتند ... هی به تعدادشون اضافه میشد ....

- شیرین جان .... منم مامان ... چشمات رو باز کن ... عزیزم .... یه چیزی بگو مامان!

- شیرین ... دخترم ... بابا اینجاست ...

- خانم اسمش چیه؟ .... شیرین خانم ... میدونی اینجا کجاست ؟ شیرین ...

بلند شدم ولی حالم بهم خورد ....

.

.

دوباره خوابیدم ...

دستی لرزان بود که با لبهای خیس و لرزان ستم رو بوسید ... چشمام رو باز کردم ... مادر تبسم بود ....

تخت بقل دستم رو نگاه کردم ... تبسم رو اووردن ... گویا رفته بود سیتی اسکن ...

صداهایی که میشنیدم حاکی از .... ضربه مغزی ... احتمال خونریزی مغزی  ... تورم مغر و خلاصه این حرفها بود .... 

یه عالم چهره اشنا ولی نگران  بود که من و تبسم رو نگاه میکرد ...

 

 

نفسم تنگ شد .... هوا کمه ... نه اصلاً نیست ... نفسهای عمیق میکشم ولی هوا نیست! ... انگار با کم شدن هوا صدای جیغ و داد هم بیشتر میشه! ....

صدای نگران مامان میاد :

-         آقای دکتر چرا این بچه اینطوری نفس میکشه!

-         پرستار اکسیژن ...

صدای ضربان قلب خودم رو میشنوم .. خیلی بلنده ... انقدر بلند که دیگه هیچ چیز نمیشنوم ...

دوباره همه جا تاریک شد ...

 

.

.

 

.

حالم خیلی بهتره ... تو یه اتاق دو تخته هستیم ... تبسم دراز کشیده ...

با خودم فکر میکنم ... ای وای ساعت 10 شاگرد داشتم ... الان احتمالاً 11 گذشته ...

ساعت رو جویا میشم ... خانم افلاطونی جواب میده ... ساعت 4 بعد الظهر است!

اوه .. کفم برید ... چه زود گذشت ...

.

.

.

چیز زیادی ادم نیست ...فقط صحنه هایی گنگ و محو گاهی جلوی چشمم بود ...

نیما ( برادر تبسم) که با چشمهای گریون وارد بخش اورژانس شد ...

مادر تبسم که از هوش رفت ...

بابا که به دکتر التماس میکرد که کاری بکنه تا من چشمام رو باز کنم ...

پدر تبسم که با از شدت نگرانی راه رفتنش به سختی امکان پذیر بود ...

پژمان که دستم رو گرفته بود و سعی میکرد لبخند بزنه و خونسردی خودش رو حفظ کنه ...

تبسم رو که رو تخت کنار دستم خوابیده و حالش به هم میخوره ...

پرستاری که سرم به دستم وصل کرد و بعد هم خون ازم گرفت ...

مامانم که نمیدونست من رو بچسبه یا هوای تبسم رو داشته باشه ...

پیام که دور ایستاده بود و با چشمهای نگران قضایا رو دنبال میکرد ...

آقای جلالی و دکتر حلاوی ( دوستان پدرم) که نمیدونم چطوری اونجا بودند ...

و

و

و

.

.

 

خلاصه ... بعد از این جریانات 24 ساعت تحت مراقبت بودیم تا خطر خونریزی مغزی رفع بشه و بماند که چه ها شد و چه ها نشد ...

 

فقط همین رو بگم که نمیدونم مرگ هم همینطور اتفاق میوفته یا چه جوریه!

هر چی بود ... افتضاح بود ... هیچ وقت انقدر حالم بد نبود ...

بارها تو اون حالت آرزو کردم کاش این سیاهی تموم بشه یا همین طور سیاه بمونه!

.

.

.

این قضیه تموم شد و من هنوز زنده ام  ... خدا آخر عاقبت این اتفاقاتی رو که داره پشت سر هم برام پیش میاد رو به خیر بگذرونه!!! ...

 

امیدوارم هیچ وقت هیچ اتفاق بدی برای هیچ کس نیوفته! ....

 

 

                   

اعتماد به نفس .... ادعا .... خودپسند ....

من : راستی حامد ! یه سئوال ...

آقا معلم : بپرس ؟

- تو چقد ر اعتماد به نفس داری؟

- من؟ خب بستگی داره!

- بستگی به چی؟

- بستگی به چی نه ... بگو بستگی به کی ؟

- خــــــــب ... بستگی به کی داره ...

- خب جلوی تو خیلی ... جلوی ای .کی  هیچی ...

.

.

.

 

اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به امیر کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد میاد منو ببینه!

آخه برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند.
امیر کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرت گذاشتی!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر کردنه. منظورم موقعی ای که هلهله‌ی ستایشگرهام بلند می‌شه. گیرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به این طرف‌ها نمی‌افته.

 

امیر کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دست‌ بزن.
امیر کوچولو دست زد و خودپسند کلاهشو برداشت و متواضعانه ازش تشکر کرد.
امیر کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیش‌تر از دیدنِ پادشاهه». و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.

 

پس از پنج دقیقه‌ای امیر کوچولو که از این بازی یک‌نواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفته؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخه اونا جز ستایش خودشون چیزی رو نمی‌شنون.
از امیر کوچولو پرسید: -تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می‌کنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ثروت‌مندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.
-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلات.
-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
امیر کوچولو نیم‌چه شونه‌ای بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخه واقعا چیِ این برات جالبه؟

 

امیر کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند!

 

میگفت : 2 نفر دانشجوی کامپیتور رو در نظر بگیر که iq هر دوی اونها 120 باشه!

اون پسره خیلی بیشتر از دختر ادعاش میشه و خودش رو بیشتر میگیره ...

 

واقعاً برای من خیلی جالبه که بعضی از آدمها که معمولا هم از جنس مذکر هستند ...

آنچنان اعتماد به نفسی دارند که واقعاً آدم میمونه! ... مثلاً پسره هیچی نداره ها ( حالا چه ظاهری چه فکری و باطنی ) ولی آنچنان ادعاش میشه که واقعاً ....

مخصوصاً اگر یه پسری رو ندیده باشی و فقط از پشت تلفن باهاش حرف زده باشی بهتر متوجه این مطلب میشی ...

 

 

 

چی بگم!

سلام! با اینکه نای نوشتن ندارم ولی نمیتونم  آروم بشینم! میدونم ارزشش رو نداره ولی بعد از مدتها دوباره اشک خشم و غم تو چشمام جمع شد و خب نمیتونستم گریه کنم ....

تازه برام شده بود یه خاطره ...

خاطره ای که خوب شروع شد ولی تموم شدنش یکی از بدترین حالات ممکن بود!

من نمیدونم چه دلیلی داره آدمی که  خودش به یه رابطه گند میزنه , هر چند وقت یه بار با چرند و پرند نوشتن  یا گرفتن شماره تلفن اشتباه و ... این رابطه رو تجدید خاطره میکنه!

یادش بخیر چه زود گذشت!

میتونم یه سئوال بپرسم!

 اِ... ببخشید میخواستم شماره مهدی اینا رو بگیرم ... اشتباه شد!

 

هر بارش کلی حرص خوردم و تنم لرزید ولی این دفعه دیگه نوبر بود ...

آدمی که خودش ختم تمام این حرفهاست دم از صداقت و شعار ندادن و فیلم نیومدن میزنه! هه...

یکی نیست بگه ... حدااقل نوشته های قبلیت رو پاک کن تا انقدر ضایع نباشه! اونهایی که میخونن به ... خودت حداقل خندت نگیره!

دوست عزیزتر از جانم ..

خیلی دوسش دارم ...خودش هم میدونه!

واسه شما جالب نیست! یه آدم هر چند وقت یه بار عاشق و شیفته یه نفر بشه!؟

بعد تا چشمش به یه نفر دیگه افتاد به دلایل نامعلوم شیفته اون یکی بشه!

اسم این جور آدمها رو چی میشه گذاشت؟

این افراد حتی به خودشون هم دروغ میگن!

باور کن وقتی حرفهاش میاد تو ذهنم دلم میخواد خودم رو تیکه تیکه کنم !

من احمق رو بگو که این حرفها رو باور کردم! حاضر بودم هر کاری بکنم تا کسی که دوستم داره راضی باشه ...

چه فکرهای احمقانه ای! ... کسی که فکر میکردم امنترین پناه گاه دنیاست با یه نگاه و دو کلمه صحبت با یکی دیگه همه حرفهاش زیر پا گذاشت! انگار نه انگار که خبری بوده و عهدی در کار بوده ...

خب عیب نداره ... دست بالای دست بسیار است! به قول حامد از هر دستی بدی با همونم پس می گیری!

فقط میدونی یادمه اون موقع ها به هر کس میفتم جریان چیه جواب میشنیدم :

- اِ ... اون این کار رو کرد بعد تو هم ایستادی و نگاه کردی! هیچی نگفتی؟ هیچ کاری نکردی؟ من اگه جای تو بودم حداقل یه چپ و راست نثارش میکردم تا بفهمه دنیا دست کیه!

- اِ ... این همون نبود که زمانی که قرار شد رابطه تون قطع بشه! الم شنگه بپا کرد و به تو گفت قول دادی تا آخرش باشی! باید روی قولت وایسی؟ بابا عجب آدمهایی پیدا میشن!

- عجب ... جل الخالق ... به همین راحتی اومد و بهت گفت که دیگه نمیخواد هیچ رابطه باهات داشته باشه! من که باورم نمیشه! یه بار بیارش ببینیمش ... باید موجود جالبی باشه! مال کره ماست؟ آدمه؟ جل الخالق ...

غمی نیست ... هر کسی خدایی داره ... 
دلم میخواد ...  

 

من براش دعا میکنم ... امیدوارم به همه آرزوهاش برسه! ولی خب آرزو میکنم یه روزی پشت این قضیه قرار بگیره و جای من باشه! تا تمام حرفهایی رو که هیچ وقت بهش نگفتم خودش بفهمه و احساس منو درک کنه! ...

 

تا بعد ...
    

بیا! .....

بنا به پیشنهاد!!! محمد و چند نفر دیگه فعلاً اینجا مینویسم ....

           


         

چه کنم؟!

سام اولیک! خب مثل اینکه خر ما از کره گی دم نداشته!

آقا لو رفتیم! ....

من دیگه مراعات و اینجورچیزها حالیم نیست!آخرین تیرم رو هم زدم ... خدا شاهد اگر طرف بازم خودشو بزنه به نفهمی دیگه شمشیر رو از رو میبدم!افتاد؟

خب پس من دوباره همین جا مینویسم و نامه ها رو میذارم واسه روز مبادا!!! یا یه کار دیگه میکنم!

... تو هر دو تاش مینویسم! .... حالا تا ببینم چی میشه!

و اما تو این مدت نه چندان طولانی که ننوشتم اتفاقاتی افتاده که البته نقش بسزایی در زندگی من نداشته!

ولی جالبترینشون این بود که هفته گذشته رفتم خونه دوست شیما ... مامان بانی!

بانی یه سگ کوچولوی سفید و پشمالو است! که ... پرید و صورت بنده رو چنگ انداخت! آنچنان ردی هم رو صورتم انداخت که با هیچی (پنکک و کرم پودر و کرو گریم) نمیشه پوشوندش!

میبینی ... شانس پشت شانس....

 ولی بعدا بیشتر برات میگم که در زندگی شیرین کوچولو چه میگذرد.... فعلا با یه دست تو گچ و اون یکی  تو آتل سخته!!!


                            

خبر دارم خبر .. به گوش .. به هوش....

آقا خبرهای مهم :

- مملکت بدجور خر تو خره ... هیچ روزنامه طبرستان رو خوندی؟ واه واه ... میدونی که من عادت ندارم تا از چیزی مطمئن نشدم زیاد شلوغش کنم( جون خودم )   ... ولی حال مثلاً ا  ... وضع خیلی خرابه ... بعد از سخنرانی حقیقت جو (نماینده تهران) که من  تو رادیو شنیدم و کفم برید .... حالا این روزنامه حسابی کولاک  کرده ... حتی به سید علی هم توپیده و اصلاً به این فکر نکرده که ممکنه سوسک بشه! ...

 

خلاصه اوضاع خیلی خیطه! نوشته بود اگه ایران به آمریکا کمک نمیکرد امکان نداشت آمریکا عراق رو بگیره ...

تازه این بهترین جملش بود .... واه واه ... اوه اوه ... اگه بدونی!

 من میگم ... من هیچی نمیگم ... به نظر من تو این جور مسائل نباید شرکت کرد ... آخر عاقبت نداره ... اومدیم و انقلاب کردیم و حکومتم عوض شد و خوب از آب درنیومد و وضع بدتر شد! 10 سال دیگه بچه هامون خرمون رو میگیرن که چرا؟  من خودم تا حالا 1000000 مرتبه از بابام پرسیدم که آخه نونت نبود آبت نبود .. انقلاب کردنت چی بود؟

.

.

.

 

این یه خبر! خبر بعدی اینکه من انگشتم امروز شکست! انگشت اشاره دست چپ!  در نتیجه سرعت تایپم نصف شده ... دف هم دیگه نمیتونم بزنم... کلاس دفم هم تعطیل شد! .. شنا هم نمیتونم برم چون انگشتم  تو آتله! وای چه زندگیه عصفباری خواهد شد!

.

.

خبر دیگه اینکه امروز رفتم آرایشگاه و مدل شدم و برای اولین بار آرایش کردم! یعنی اینطوری شد که امروز رفتم آرایشگاه موهام رو مرتب کنم ... گیر دادن که بیا مدل شو! ما هم مدل شدیم ( بگذریم که خودم از قیافه خودم وحشت کردم ) همه میگفتن ... .اه شیرین جون ماه شدی! اسفند دود کن ... تنها کسی که تشخیص درست داد پریشاد بود که گفت : شیرین عین دراکولا شدی! ...

 

بعد اومدم با پریشاد برم ساندویچ بگیرم واسه ناهار ... ماشین رو پارک کردم دم صدف .. پیاده شدم که کلید خونه رو از روی صندلی بذارم تو داشبرد( درسته؟ ) دستم گرفتم به چهار چوب در ... نگو پری از پشت پاده شده و در محکم بست .... آنچنان جیغی کشیدم که نگو .... حالا هی من میگم در باز کن ... ُمردم .... پریشاد از صدای جیغ من شکه شده بود و هیچ کاری نمیکرد... خلاصه یه 20 ثانیه ای دست ما لای در بود و منم فقط جیغ و هوار کردم تا دم بیمارستان منظریه! ... بعدشم که خودتون حدس بزنید دیگه .... به یارو میگم انگشتم شکسته کجا برم؟ میگه پول همراتونه؟ ...

ولی خب جالبیه ماجرا این بود که چون گریه کرده بودم تمام ریملها و خط چشم و سایه و وابسته ها به هم قاطی شده بود و خلاصه خیلی  خوشگل بودم خوشگلتر هم شدم!

حالا بعد از اتل بندی و این بند و بساط ها ... رفتم دواهام رو بگیرم یه پسره افتاد دنبالم که من امیر ارسلانم و خونمون فرمانیه است! گفتم خب به من چه؟ دوباره نیششو باز کرد که دستت چی شده .... گفتم به تو چه!

راشو کشید و رفت .... ایش!

بله دیگه ... تا حالا این چنین توهینی بهم نشده بود .. ولی خب فکر کنم یارو حق داشت چون تا برسم خونه همه یا برام بوق زدن یا یه چیزی گفتن ... وقتی خودم رو تو آیینه نگاه کردم ... بهشون حق دادم ....

فرض کن ... دور تا دور چشم سیاه و قهوهای .... با یه عالم کرم پودر و رژگونه و رژ قهوه ای ... به به ... آقای کاووسی! ....

تازه اومدنی نمیدونی تو فرمانیه کیو سر کوچه کی دیدم! وه .... چشم پسری  با چشمهای سبز روشن! .....

خلاصه که امروز ... کلی خبر بود!

فردا هم امتحان C دارم .... ولی خودت ک میدونی .... حذف پزشکی و .... آره خلاصه!  

بعد تازه یادم رفت بگم که ....

.

.

.

 

شده یکیو انقدر دوست بداری که .....

سام اولیک !

پنجم دبستان باهاش آشنا شدم ... مثل فرشته ها بود ... یه دختر کوچولو و ریزه میزه .... با یه عینک که  گوشه هاش پروانه داشت! لبهاش سرختر از هر گل سرخی که وجود داره ... آروم و در عین حال شیطون ...

 

االان 11 سال از دوستیمون میگذره ...  وقی میگم دوستی ... منظورم دوستیهای الان نیسن

من و تبسم به معنای واقعی دوست بودیم ...

از 10 سالگی ...

تمام خاطراتی که باهاش دارم شیرین و رویاییه ...یادمه   یه روزی قرار گذاشتیم تا فرداش از مدرسه دوتایی فرار کنیم ... چرا نداشت ... من یه هم جو گرفتتم ... بهش گفتم :

تبسم میای فرا کنیم ؟

اونم نپرسید چرا؟ کجا ؟  هیچ وقت از هم نمیپرسیدیم ... یا بهتر معمولا با هم موافق بودیم و اگر هم نبودیم جواب فقط نه بود ... اولا من چرا میگفتم ولی بعد  دتگیرم شد که تبسم چرا نداره این شد الانم همینه :

( تبسم میای خونمون؟ .... جواب : نه ! .... خب باشه ! )  

جواب داد : آره ... بیا فرار کنیم  ...

- خب پس , امشب هر چی پول دارین از تو خونتون بردار

- آره , باشه , تو هم همینطور ...

- فردا صبح از مدرسه درمیریم ... دوتایی

- آره ... موافقم ... دوتایی!

یه نگاه گانگستری بینمون رد و بدل شد!

موقع خداحافظی گفتم : فردا یادت نره!

- نه ... تو هم یادت نره..

- نه ... مطمئن باش!

.

.

فردا صبحش هر دومون اومدیم مدرسه  ... نه اون پول اوورده بود نه من ! رفتیم سرکلاس و بعدم رفتیم خونه ...

ولی هربار  با همین نقشه ها کلی میخندیم ... .از این نقشه ها بگیر تا ساندیس خوردن هامون ...

گاهی از شدت خنده به گریه میوفتادیم!

 

.

.

زمانی که همه دخترها با هم قهر و آشتی میکردن من و او فقط با هم خوش بودیم 

حتی یک بار هم با هم قهر نکردیم ... با اینکه گاهی زد و خوردهامون خیلی شدید بود ولی هیچوقت ازش دلخور نشدم ...

هنوزم همینه ... تنها کسی که تمام حرفام رو بهش میزنم ... هر روز دلم براش تنگ میشه ... یه طورایی عاشقشم ...

تا اینکه کسی پیدا شد که مثل من ( امکان نداره بیشتر از من باشه ) بهش عشق بورزه و خب فرقش با من اینه که میتونه شریک زندگیش باشه ... شخصی از جنس مخالف ....

تا اون موقع نمیدونستم اینقدر دوستش دارم! که دلم نخواد کسی جای منو تو زندگیش بگیره .... میدونم مسخره است

به خدا میدونم ...

علی خیلی پسر خوبیه ... یه پسر مهربون و آروم و مهمتر این که عاشقه ...

و حالا نمیدونم چرا این احساس در من ایجاد شده ... احساس رقابت با علی ... مسخره است!

خب میدونی من هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که یه روزی تبسم بزرگ میشه و ازدواج میکنه و خب شریک زندگیش جزئی از اون میشه ... فکر میکردم همیشه برای هم  میمونیم ...

با گذشتن 3 سال و اندی هنوز با این قضیه کنار نیومدم ...

میخوام کنار بیام ها ... ولی  ... نمیدونم چه حسی بهم دست میده که نمیتونم! ....

باور کنید علی رو خیلی  دوست دارم ... چون میدونم تبسم رو واقعاً دوست داره  ... ولی ... 

 

             

میگم حالا ....

سام اولیک! بینم این پیغامهای مشکوک چیه میذارین آدم رو کنجکاو میکنید ؟

من sweet کی شدم خودم خبر ندارم؟

قرار شد من واسه شخصیتام اسم مستعار بذارم ( بگم که اصلاً از این کار خوشم نمیاد )شما دیگه چرا خودتون نیستید!

مرد باش ! خودت باش! ( با لهجه حسنی ) !

میبیند که منو سر و تم رو بزنید بازم شیرینم!

آخه میدونی فکر میکنم به هر کسی فقط اسم خودش میاد و بس!

حالا خب بعضی ها دوست ندارند شناخته بشن ... ما هم به اعتراض وارده رسیدگی کردیم! ولی خدا وکیلی سخته ... چون من باید کلی فکر کنم ببینم فلان کس شبیه کدوم شخصیت کارتونی یا فیلمیه ...

تازه بعدشم ممکنه با اعتراض مواجه بشم که .... من چی چیم به وروجک میره ....

که حرفهای منو با اسم وروجک مینویسی ؟ ...

ای بابا ... بگذریم ... هر کی هر جور راحته ! امروز میکی داشت میگفت که آدم باید هر جور که دوست داره زندگی کنه! اصلاً چیزی به اسم تعهد رو قبول نداشت ...

خب اون هم اونطوری راحته لابد ...  

 اما ... امـــــــــــــا..........دیروز  داشتم طراحی میکردم که یه دفعه شیما اومد و جلو پام زانو زد ... دستم و گرفت و با نگاه کنجکاوی بهم گفت : شیرین میخوام ازت یه سئوال بپرسم!

من غرق تو دنیای خودم بودم .... با این حال این فکر از سرم گذشت که ای وای ... دوباره لابد من شیطونی کردم و خودم حالیم نشده و الان شیما میخواد توجیهم کنه که اشتباه کردم! اینه که اصلاً توجه نکردم!!!

دوباره دستام رو فشار داد ... و مثل بچه ها خودشو تکون داد ...

-        شیرین میگم میخوام باهات حرف بزنم ....

-        ها؟ ... نه ... الان حسش نیست ...

-        شیرین ... مهمه ... منو نگاه کن ...

-        تو رو خدا کوتاه بیا ... اصلاً حوصله ندارم ... نمیبینی مگه ... کار دارم

-        شیرین ... شیـــــــریــــــــــن .... آفرین دختر خوب ....

-        باشه .... خر شدم ... بگو !

-        خب ... تو از رابطه ات با ***** چه تجربه هایی کسب کردی؟

-        واه .... تو رو خدا بیخیال شو .... اصلاً نمیخوام یادش بیوفتم !

-        بگو دیگه .... چیا یاد گرفتی؟ ....

-        خب راستش ... بذار ببینم   .... والا .....



                

آمار ... یا ..... آمار ....

سام و هزاران هزاران همه چیزهای خوب برای کسانی که میخوان ....

من حال روز و درست حسابی ندارم! همه جام درد میکنه , فکر کنم دیشب که جلو کولر خوابیدم به این روزگار دچار شدم ...

صبح سه تا بروفن خوردم ولی فکر نکنم افاقه کنه! شانس رو ببین ... فردا امتحان آمار دارم ... تازه دیروز که رفتم امتحان اخلاق دادم متوجه شدم مراقب وارداتی هم داریم

مراقبها رو شمردم , 10 تا مراقب توی یه سالن .... این یعنی فاتحه من خونده ...

تازه از همه طرف هم با بچه های ناهمگروهی محاصره شدی .... هیچی دیگه ... خدا تا آخر امتحانات رو بخیر بگذرونه .... من نمیدونم این مراقبها خودشون دانشجو نبودن یا بودن و امتحان دادنشون خیلی خالص بوده که اصلاً با دانشجو بودن منافات داره ....

.

.

خلاصه که با حال و روزی که من امروز دارم خدا آخر و عاقبت امتحان فردا رو بخیر کنه ... البته (نیو) میگفت که آمار آسونه ( البته توجه کنید که نیو لیسانسش رو از شریف گرفته و الان فوقشو تو تهران میخونه ... _ عین من _ ) ...

 

ولی چیزی که امروز هر لحظه تو فکرمه کلاسهای دکتر اسلامیه ...

وای که یه زمانی چقدر من با درس ریاضی حال کردم , تمام روزم تو حل تمرین و خوندن دیفرانسیل و هندسه تحلیلی و گسسته و خلاصه هر کلاسی که با کوروش اسلامی داشتم میگذشت .... چقدر دلم واسه خودش و کلاسهاش تنگ شده ....

چقدر از درس دادنش کیف میکردم .... درس دادنش ... تمرین حل کردنش .... امتحاناش ... رفتار و منشش همه از دم یک بود .... نازنین فردیست که تا این لحظه تو زندگیم وجود داشته .... همیشه آرزو میکردم انسانی مثل او دوست و همنشینم میبود ... هرگز مثل اون رو ندیدم ...

 

یادمه ...4 ماهه پیش که فهمیدم متولد آذره عرش رو سیر کردم ...  تونسته بودم بین او و خودم یه نقطه مشترک پیدا کنم ... 

هنوز وقتی یادش میوفتم ... فقط آرزو میکنم که زندگیم مثل او باشه ....

کنجکاو شدی نه ؟ ...

 

کوروش اسلامی معلم ریاضیم بود ... از سال سوم که حسابان رو ازش یاد گرفتم تا دم کنکور با هم کلاس داشتیم ....

ننیجه اینکه تمام نمرات ریاضیم 20 بود و کنکو هم 80% ریاضی زدم ... اون موقع ها یادمه که 32 سالش بود ...

خانومش هم تو مدرسه خودمون معلم شیمی بود و یک سال از خود دکتر بزرگتر بود  ولی من هیچ وقت باهاش کلاس نداشتم ولی یادمه که خیلی ناز و خوشگل بود ...

 

یه بار دکتر میخواست امتحان بگیره ... بچه ها شلوغ کردن که نه ...

اونم شروع کرد صحبت کردن با ما تا اون موقع هیچ وقت غیر از درس دادن اونورتر نمیرفت ... فرض کن هفته ای دو جلسه باهاش کلاس داشتیم .. به محض اینکه وارد کلاس میشد شروع میکرد درس دادن و حتی یه لحظه هم به بطالت و حرف خارج درس نمیگذشت  زنگ تفریح هم همه تو کلاس میموندن و دورش حلقه میزدن ....

و اشکال میپرسیدن ... و با این حال بهترین ساعات هفته بود ...

 

آره ... اونروز از خودش گفت که عاشق ریاضیات بوده و میخواسته ریاضی محض بخونه ولی به خاطر اصرار پدر و مادرش پزشکی خونده ( بارتبه 63 در دانشگاه تهران ) ولی بعدش دوباره برگشته سراغ ریاضی ...

راست میگفت .... کشته حل مسئله بود ... وقتی هم مسئله حل میکرد ( یعنی وقتی اشکالهامون رو بعد کلاس جواب میداد ) آروم چهچه میزد و با دستش هم رو میز ضرب میزد ...

خانموش هم شیمی محض خونده بود با رتبه 42 تو همون دانشگاه ...

یه بار با خانومش دیدمش از ماشین پیاده شد بدو بدو اومد و در ماشین  رو برای الهام ( خانومش ) باز کرد ...

اگر بدونی چقدر رفتار این زن و شوهر با هم  رویایی و در عین حال محترم بود ...

میدونستم که 8 ساله ازدواج کردن و بچه ندارند ... ولی عاشقانه همدیگه رو دوست داشتن( بگذریم که من خودمو کشتم تا آمار دکتر اسلامی رو گرفتم )  ... الهام واقعاً مهربون بود ... هر موقع زنگ میزدم خونشون انقدر باهام صمیمی بود که نگو ... میگفت باشه عزیزم ... به کوروش میگم حتماً بهت زنگ بزنه ... یا میخوای ساعت 1 زنگ بزن ... کوروش واسه ناهار حتماً میاد خونه ...

 

 

خلاصه من عاشق و شیفته این دو نفر بودم ...

و آرزو میکنم یه روزی مثل دکتر اسلامی زندگی کنم ...

 

اوه اوه ... این همه عدد و رقم جدول ... وووووووووووووی

من آمار گرفته بودم ولی اینطوری نبود .... ولی من میتونم ... 

بله ..... من میتونم ... ای وای ... ای وای .... ای آخ ....  

بله دیگه ....

سام اولیک!
خودشو درست یادم نیست ولی حرفهاش هیچ وقت از یادم نمیره ....
گفت :والا.... استادمون گفته  اگه به یه دختری پیشنهاد دوستی دادید سه حالت ممکنه پیش
بیاد :

اگه گفت نه..... یعنی آره ....

اگه گفت حالا ببینم ....... یعنی بدش نمیاد ولی خوشش هم نمیاد ولی میشه امیدوار بود ....

ولی اگه گفت آره..... بدونید یعنی که نه!!!!!!!!!...

 

جلل الخالق .... اینطوریشو دیگه ندیده بودیم! احتمالاً این استاده زیاد کنف شده اینطوری واسه خودش توجیهش کرده ...

راستش من به عنوان یه دختر اگه از کسی خوشم نیاد حتی نگاهش هم نمیکنم چه برسه به اینکه بهش جواب مثبت بدم! نمیدونم! نظر شما چیه؟ ...

 

من فردا امتحان اخلاق دارمو امروز باید چیزی در حدود 100 صفحه از کتابی رو بخونم که هنوز آکبنده و نمیدونم توش چی هست! ....

ولی اینطور که پیداست نباید کار مشکلی باشه! چون میانترم رو 18 شده بودم! ...  حالا نتیجه رو فردا بعد از امتحان اعلام میکنم!  

ولی  نمیدونم بعدش چه امتحانی دارم! اگه کسی میدونه خواهشآً بگه در ضمن ساعت امتحان فردا رو هم بگید! ممنون! ...

 

فعلاً ...

روباه گفت: -سلام.
شازده کوچولو برگشت اما کسی رو ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شازده کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دونی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌تونم بات بازی کنم.آخه هنوز اهلیم نکردند .
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خوام.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردنه.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلومه! تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگه. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگه. اما اگر منو اهلی کردی هر دومون به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میون همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شی من واسه تو.
شازده کوچولو گفت: -کم‌کم داره دستگیرم می‌شه.

روباه پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین هم. این وضع یک خرده خلقم رو تنگ می‌کنه. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغون کرده باشی. اون وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پایی فرق می‌کنه: صدای پای دیگران منو وادار می‌کنه تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشه بیرون. تازه، نگاه کن اونجا اون گندم‌زار رومی‌بینی؟ برای من که نون بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم منو به یاد چیزی نمی‌اندازه. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شه! گندم که طلایی رنگه  منوبه یاد تو می‌اندازه و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچه دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسون‌ها دیگه برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارن. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکون‌ها می‌خرند. اما چون دکونی نیست که دوست معامله کنه آدم‌ها موندن بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: -راهش چیه؟
روباه جواب داد:آها..... -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میون علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبونه . عوضش می‌تونی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همون ساعت دیروز اومده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شه و هر چه ساعت جلوتر بره بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کنه شور زدن و نگران شدن. اون وقته که قدرِ خوشبختی رو می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدونم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -اینم از اون چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همون چیزی است که باعث می‌شه فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کنه. مثلا شکارچی‌های ما میون خودشون رسمی دارن و اون اینه که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌رون رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشونِ منه.... برای خودم گردش‌کنان می‌رم تا دم مُوِستون. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌تونم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودته. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طوره.
شازده کوچولو گفت: -آخه اشکت دارد سرازیر می‌شه!
روباه گفت: -همین طوره.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.

.

.

.

 

 

 

میدونی! گاهی اوقات دلم میخواد برم! برم یه جایی  که هیچ کس نباشه ! یه جایی که هیچ جریان انرژی وجود نداشته باشد!

 توی کتابی( پیشگویی آسمانی) خوندم که تمام کارهایی که آدمها میکنند به خاطر کسب انرژیست! آدمها از همدیگه انرژی میگیرند ولی نمیدونن که منبع انرژی جای دیگه است!

گاهی اوقات احساس میکنم که دارم تموم میشم! این روزها با سرعت باور نکردی دارم  سبکتر و سبکتر میشم!

یه بار این حالت رو داشتم ! وقتی رفتم تا خون بدم , خانمی که اومد تا ازم خون بگیره نامردی نکرد و 2 کیسه پر ازم خون گرفت ! اون موقع احساس سبکی زیادی کردم برای چند دقیقه احساس کردم دقیقاً همون جایی هستم که میخوام ولی این لذت چند دقیقه ای عواقب 2 ماهه وحشتناکی داشت! هر شب زیر سرم بودم!

درست امتحانات پایانترم ترم پیش بود!

گاهی احساس میکنم که با هیچ کس نمیتونم ارتباط درست برقرار کنم! انگار از جایی اومده باشی که با هیچ چیز اطرافیانت آشنایی نداشته باشی!  نمیدونم چطور بگم ! نه اینکه فکر کنی اتفاق خاصی افتاده , نه! همه چیز رو به راهه!!! و من دارم زندگی عادی خوم رو میکنم! ولی .... نمیدونم چرا احساس میکنم یه جای کار میلنگه!

احساس میکنم یه چیزی این وسطها کمه! ای کاش میدونستم چی!

نمیدونم شاید هم به چیز هیجان انگیز احتیاج دارم !

شاید یه جورایی احساسم شبیه kevin spacy  تو فیلم American beauty  رو دارم! انگار یه جورایی زیادی تو روزمرگی غرق شدم!  

احساس تنهایی شدیدی میکنم!

یه جورایی هم خیلی مشغولم هم خیلی بیکار! یه به قول جکی با خودم در تناقضم!

مثلاً الان پایانترمه و من باید نگران پاس کردن درسها باشم ولی باور کن حتی یک ذره  هم استرس ندارم , هیچ چیز مجابم نمیکنه که برم درس بخونم!

برای هیچ چیزی شور و اشتیاق ندارم!

یه جورایی همش تابع جمعم! ...

وقتی اومدم خونه کلی خسته بودم !

اومدم دراز کشیدم ! چشمام رو که بستم دیگه اینجا نبودم!

جایی که بودم خیلی قشنگ بود! یه منطقه وسیع و سبز بود که  به دریا ختم میشد! چمنهای زیر پاهای برهنه ام تمام منطقه رو گرفته بود ... من روی یه صندلی چوبی نشسته بودم( از این صندلی هایی که تکون تکون میخوره )

زیر یه درخت با تنه ای پهن , یه درخت با سن خیلی زیاد ... درختی که زیرش نشسته بودم شکوفه های سفید داشت که شکوفه ها با باد میریختن پایین و آروم میومدن و روی دامنم مینشستن!

یه پیراهن سفید حریر تنم بود که تا پایین پاهام کشیده میشد!

هوا محشر بود نه احساس گرما میکردم نه سرما! موهام رو باز کرده بودم و ریخته بودم دورم بادی که لای برگ درختها میپیچید با موهای من هم بازی میکرد!

چمنهای زیر پام هم میرقصیدن! و اما دریای رو به روم که از بس آبی بود با رنگ آسمون یکی شده بود ....

دریا خیلی آروم بود ... آروم تر از هر دریایی که تا حالا دیده بودم ! فقط موجهای کوچولویی هر از چندگاه میومدن و نریده ه ساحل منصرف میشدن ...   

هیچ صدای نبود غیر از برگ درختها و رقص چمنها که با صدای موج آب موسیقی غیر قابل وصفی ساخته بودن!

و لبخند شکوفه ها که مثل فرشته های کوچولو روی دامنم آروم و بی حرکت مینشسن تا من با حرکت صندلی تابشون بدم! آروم ضمضمه میکنم تاب تاب .... عباسی ... خدا منو نندازی .... تاب تاب .... و به فرشته های کوچولو لبخند میزنم! ...



 

جوابیه : ....


اولیک سام
اولاَ که قراره از این به بعد اسمها, اسمهای واقعی نباشه! یعنی با توجه به اعتراضات وارده قرار شده به جای اسمهای واقعی افراد از یه اسم  سری اسم مستعار استفاده کنم مثلاً به جای ... میگیم یوگی! ... یا بنر و سو ! یا عمو جغد شاخدار! این پیشنهاد از طرف بلفی شده که باعثش هم وروجک بود؟ خوبه؟ ....

و اما در باره دفعه پیش!

به به! چقدر همتون خودتون رو دوست دارید! به به!بینم! وقتی تو خودت, خودت رو وست نداری و در برابر نوشتن یه نامه برای خودت این طور موضع میگیری! چطور انتظار داری دیگران دوستت داشته باشند! هیچ به خودت فکر کردی! نگاهی تو آینه به خودت بنداز و ببین چی هستی! اصلاً میتونی وقتی تو آینه نگاه کنی و دو دستت رو به صورتت بگیری رو بگی .... مثلاً شیرین من تو رو دوست دارم و تایید میکنم؟ !

ولی پیغامهای بعضیهاتون انقدر توهین آمیز بود که کاملاً مشخص بود شما از اون دسته آدمهایی هستید که آیینه ای به دستتون میدن پرت میکنید و میشکنیدش!

کسی قرار نیست خودش رو گول بزنه! قراره بینیم چقدر از اصل صاف و ساده خودمون دور شدیم و ببینیم که انتقادهای اطرافیانمون چقدر ما رو محدود کرده و با چند دور زنجیر باید و نباید پیچیده شدیم؟!

نگاهی به بچه های 2 یا 3 ساله بنداز :

****************************************

وقتی که کودکی خردسال بودید چقدر بی همتا بودید.کودکان برای اینکه عالی و بی نظیر باشند لازم نیست کاری بکنند. آنها حقیقتاً کامل و بی نقص هستند!و طوری رفتار میکنند که گویی همه چیز را میدانند.

آنها میدانند که کانون کائنات هستند. نمیترسند آنچه دوست دارند بخواهند! آزادانه احساس خود را بیان میکنند . وقتی کودکی خشمگین میشود نه تنها شما بلکه همه همسایگان نیز میفهمند! و زمانی که خوشحالند , لبخندشان تمام خانه را روشن میکند! آنها از عشق و محبت لبریزند!

 

اگر کودکی خردسال محبت نستاند میمیرد!اما موقعی که بزرگ میشویم یاد میگیریم که بی محبت زندگی کنیم! در حالی که کودکان تاب و تحملش را ندارند. بچه ها همه چیز خود را دوست دارند! کودکان سرشار از شهامتی باور نکردنی هستند!

شما نیز آنگونه بودید!همه ما آنگونه بودیم. آنگاه شروع کردیم گوش فرادادن به بزرگسالان اطرافمان که آموخته بودند که هراسان باشند! و ما نیز انکار خود را آغاز کردیم.

هنگامی که شما میکوشید که مرا متقاعد کنید که موجوداتی وحشتناک و نامطبوع هستید حرفتان را باور نمیکنم!

کار من این است که شما را به زمانی برگردانم که می دانستید چگونه خود را دوست بدارید!

وقتی تمرین آینه را آغاز میکنیم مراجعانم این تمرین را اصلاً انجام نمیدهند!

بعضی به گریه میوفتند ! بعضی عصبانی میشوند.... بعضی شکل و شمایل خود را مسخره میکنند!

خودم سالها به آیینه نگاه کردم هر بار به جای تایید از خود انتقاد کردم!

هنگامی که از مراجعانم میپرسم که آیا از خوشان انتقاد میکند یا نه :. واکنشهای آنان به من میگوید :

- البته که از خودم انتقاد میکنم.

- تمام مدت به همین کار سرگرمم.

- نه به اندازه سابق .

- خب اگه از خودم انتقاد نکنم پس چطور عوض شوم؟

- مگر همه از خودشان انتقاد نمیکنند .

بعد میپرسم چرا از خود انتقاد میکنید ؟ مگرچه ایرادی دارید؟

آنچه میگویند با فهرست " من باید " معمولاً تطبیق میکند .

احساس میکنند که زیادی کوتاه , زیادی چاق , زیادی لاغر , زیادی نفهم و کودن , زیادی جوان , زیادی پیر , زیادی زشت , یا زیادی تا خیر دارند , زیادی کند هستند , زیادی تنبل و خلاصه زیادی یه چیزی هستند ...

و در انتها به این خط میرسند که آنطور که باید خوب نیستند!

آنها از خود انتقاد میکنند چون آموخته اند که منتقد باشند...

 

*****************************

تیکه ای که تایپ کردم مال من نیست برگرفته از کتاب شفای زندگی نوشته لوییزال هی است!

قرار نیست که کسی تمرین نامه عاشقانه نوشتن انجام بده  ....

میخوام یاد بگیریم که شرط لازم و کافی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن اول از همه دوست داشتن خود است! قراره یاد بگیریم یا بهتر بگم چیزی رو که فراموش کردیم رو به خاطر بیاریم و اون اینکه خودمون رو دوست بداریم و تایید کنیم! مطمئناً این انتقاده که جلو پشرفت رو میگیره نه تایید! این مسئله ایست که اکثر معلمهای ما درباره شاگردهاشون و تقربیاً همه مردم ما در باره خود و فرزندانشون نمیدونند!

و اما .....  

در ملکوت الهی همه چیز امکان پذیر است :

آب هم سر بالا خواهد رفت اگر باور کنیم که اینطور است!

میشه به اشاره ای دریا را شکافت اگر باور کنیم که میشه !

یادمون نره که مسیح روی آب راه میرفت و دکتر مورفی در عصر ما زندگی میکنه!

هیچ چیز انقدر عجیب نیست که اتفاق نیوفتد! اگر آن را باور کنیم!!! ....

( برگرفته از کتاب  تجسم خلاق نوشته شاکتی گواین )....

( کی بود میگفت من کتاب زیاد میخونم؟؟؟!!! )

( کی بود به ماورای طبیعه اعتقاد داشت؟!)

اینطوری؟!

.

.

.

در ضمن کسانی که درس دارند و معتقدند برای پاس کردن واحدهای مفت دانشگاه صدار و کلاسهایی که سر هیچ کدوم نشستی چون ....  باید درس خوند یا بهتر بگم کتاب رو حفظ کرد اونم شب امتحان سعی کنند زیاد وارد اینترنت نشن و درس بخونند!!! .... ولی من کارهای دیگری هم  دارم! که برام بیشتری اهمیت داره !!! ...

برای بچه هایی هم که دوست دارند از ین مقوله هم سر در بیارند :

شروع کنید :

به سوی کامیابی .............. آنتونی رابینز

پیشگویی آسمانی ........... جیمز ردفیلد

کتابهای ریچارد باخ , هرمان هسه , پائلو کوولیو , لوییز ال هی , فلورانس اسکاول شین , شاکتی گواین , اوشو , کریستین بوبن و صد البته : ...... شازده کوچولو .....

تمام دنیای ما رو افکار و اعتقاداتمون میسازه !!!!

دنیا رو میشه طوری ساخت که میخواهیم فقط کافیه بخوایم!

در ضمن یادمون باشه که شبیه مشابه رو جذب میکنه! اگه انقاد کنیم انتقاد رو به سوی خودمون جذب میکنیم و همینطور در مورد تایید!

یادمون باشه اگه یه روزی یه شرین کوچولویی نقاشیی کشید و به شما نشون داد اگه تاییدش کنید که چقدر قشنگه فرداش یکی قشنگتر رو جلوتون میذاره ولی اگه ایراد بگیرید که چرا خورشیدش سبزه و آدماش دماغ ندارند و خلاصه این چیه کشیده .... شیرین کوچولو دیگه نقاشی نمیکشه! ...  

و یادمون باشه که کلام ما عصای معجزه گر ماست! ...

حالا ببینم چند نفر حاضرند برای خودشان نامه عاشقانه بنویسند؟

.

.

.

در پناه حق ....

 

آیا میتونی تو آیینه نگاه کنی و به خودت بگی که چقدر عاشق خودت هستی؟

اوه نه ! اصلاً نوشتنم نمیاد! آخه از چی بنویسم؟ خب ..... بذار .....

چند روز پیش با ساسان حرف میزدم ...

گفت میدونی دارم چی کار میکنم ؟ دارم سامولیک رو میخونم!

گفتم ای بابا بیکاری؟

گفت بیا یه نفرم که پیدا شده بخونه خودت نمیذاری!!!...

آره دیگه!....

ولی خدا وکیلی بی انصافی نیست !کانتر بالای صفحه هزار و خورده ای رو نشون میده بعد تعداد کل نظرات 80 تا هم نمیشه... اینجوریه؟ ... باشه ... هر جور راحتید! ...

بگذریم ... اول بگم که آقایون و خانومها لطفاً یه کم حس همکاری داشته باشین! مخصوصاً سر جلسه امتحان !

تو رو خدا وقتی بهتون پاککن پر از نوشته میدن تمیزش رو برنگردوننین! ( قبلاً از علی کمال تشکر رو دارم که امروز برگه منو رونق داد تا استاد حوصله اش سر نره و گله شدید از جلادن که آخه چی بگم! عاشقی دیگه , کاریت نمیشه کرد) و اما چیزی که الان میخوام بگم :

اول اینکه که نظر دادن برای این متن اجباریست! ( هر کی نظر نده الهی حداقل 8 تا از واحدهاش رو بیوفته ) ...

بگم ؟ ....

.

.

.

میخوام بشینی و یک نامه عاشقانه واسه خودت بنویسی! یعنی مخاطب نامت خودت باشی! ...

نمیدونم تا حالا نامه عاشقانه نوشتی یا خوندی!( نه فقط تو دیدی! ) ( بابا عاشق ! دچار ! )

نامه های عاشقانه با جملاتی مثل :

سلام عزیزترین!

سلام عشق من !

سلام ای که با وجودت زندگی میکنم!

جیگر جون سام اولیک!

.

.

.

 شروع میشه و بعد هر چی قربون صدقه چاخان پاخان وسطاش میذارن و هی هم تاکید میکنن که دلم برات تنگ شده! ... راست و دروغش رو خدا میدونه!

آخرشم با مواظب خودت باش یا فدای تو یا قربونت برم و این حرفها تموم میشه!

گرچه فکر کنم اینا توصیح واضحات بود ولی گفتم که بعضیها نگن ما نمیدونیم نامه عاشقانه چیه!

اما موضوع اصلی اینه که ببینیم چقدر خودمون رو دوست داریم! ( یادت باشه شرط دوست داشتن هر چیزی اول دوست داشتن خوده!..) در ضمن یادت باشه تو نامه از انتقاد خبری نیست! فقط نیمه پر لیوان رو ببینید!( هر چند لیوان خالی خالی باشه_نقل از سحر_)

ناسلامتی نامه عاشقانه است شما هم عاشقی که برای معشوقت  مینویسی!.... هیچ دیدی عاشق از معشوق ایراد بگیره مثلاً مجنون از لیلی یا فرها از شیرین ! یا بعضی ها از بعضی ها! ...

 

بعد  هم هیئت داوران ( متشکل از من و تبسم و سحر و ساسان و جلال و  احسان و الهه و  هر کس که من میبینمش...) بهترین نامه رو معرفی میکنه و من به عنوان پاداش یک هدیه غیره منتظره بهش تقدیم میکنم!( فبلاً از هیئت داروان کمال تشکر رو دارم ) 

پس چی شد یه نامه عاشقانه از طرف تو به خودت ...

.

.

.

من؟ منم مینویسم ! ولی شما مقدمی!

جردن! ..... فرمانیه .... فرشته .... لنسر سفید .....

آنچه گذشت :

پویا- سلام ! حال شما خوبه؟

من- مرسی!

- من ماست خریدم! شما هم میخورید!

- به! احسان دیدی گفتم عدس پلو ماست میخواد! .... من هر چی بخوام بی درنگ فراهم میشه!

.

.

.

پویا- من میرم تو ماشین , شما هم اگه خواستین بیاین!

من- باشه!

( یه عالمه حرف و ....)

حرفهای جالب:

پویا- اتفاقاً من اصلا  چشم چرون نیستم!

من- من نگفتم! گفتم شیطون!

- نه به خدا ! همه فکر میکنن من چون چشمام سبزه خیلی ... آره ولی باور کنید من تا 2 هفته پیش شما رو ندیده بودم!

- حالا!

- اصلا با هم یه مهمونی میریم تا من به شما ثابت کنم!

- مهم نیست! ... باشه! ...

****

پویا- برای من مهم نیست دختری که باهاش دوست میشم قبلاً چی بوده! یا با کی بوده! مهم اینه که اون موقع که با من هست فقط با من باشه مثل خودم!

 

( افکار من : کوچولو! بهت نمیاد این حرفها !!! اونم با داشتن رابطه!!!)

 

.

.

.

سه روز بعد :

پویا - سلام !

من- به ! مرد شماره 2 ! چطوری آقا پ!

- مرسی ! شما خوبید؟

- هنوزم منو جمع صدا میزنی؟! بابا مودب! میبینم که دوست دختر پیدا کردی!

- آره! خبرها زود میپیچه!

- خوش باشی!

( عوامل خارجی)

- شیرین ! این پویا که واسه تو ماست خریده بود چرا رفت با محکام دوست شد؟

- وا! ... من که حالیم نشد ! نه بابا منظوری نداشته!

- خودتــــــــــــــی!

( افکار من : آخه این که از من کوچولوتره هم سنی هم جسمی!!! )

.

.

.

یک روز بعد

من- ببینم! اون  پسره پویا است که اونجا تکیه داده؟

یه دوست- اوهوم!

- داره منو نگاه میکنه؟

- تو رو نگاه میکنه؟ داره با چشماش میخوردت!!!

- وا ...  

.

.

.

همون روز ....

من- سلام آقا پویا! خوبی! م چطوره؟

- مرسی ! خوبه! شیرین؟( اِ... مفرد شدم )  

- بله!

- نظرت راجع به محکام چیه؟

- نظر من؟ نظر من مهم نیست ! نظر خودت چیه؟

- من! فکر کنم دماغ خیلی ها سوخت که من با محکام دوست شدم! حتی به مامانم هم نشونش دادم!

- مامانم گفت  خوبه دوستدخترت باشه! ولی اگه بخوای باهاش ازدواج کنی میکشمت!

دختر خوبیه! برخلاف حرفهایی که میزنند!

- حرفها زیاد مهم نیست! مهم اینه که به هر دوتون خوش بگذره! به قول احسان : الان تو خوبی؟

- آره ... خوبم ! خب با کی دوست میشدم؟ تو که .... ( حرفشو خورد)

- خب انتخاب تو مهمه!

- تو به انتخاب من شک داری؟

- نه!1ای وای این آزاده است! ... من برم!( قابل توجه آقای عصار )

- چرا؟

- هیچی ! یه کم با هم کنتاک داریم!خیلی دلم میخواست این طور نباشه!

- به نظر من آزاده خیلی ساده است! یه جورایی احمقه!

- با کلامت گناه نکن! چطور مگه؟

- نمیدونم این طور به نظر میاد!

- ای کاش میتونستم کمکش کنم ولی بسته تر از اونه که بشه ...

- تو دختر عجیبی هستی!

- سعی کن بهت خوش بگذره.. ولی یه چیزی! محکام ترم آخره!

- خب منم واسه همین باهاش دوست شدم!

- خوبه! ولی بهتر نبود دوستیتون رو تابلو نمیکردین؟

- خب شد دیگه !

- عیب نداره .... فعلاً  ...

- مرسی!  خدافظ!

.

.

.

سه روز بعد!

  پویا - سلام ! 

من - اِه سلام! خوب شد دیدمت! برات نوشته های لیموترش رو اووردم!

- من که اصلا! چیزی نمیخونم!

- خب پس هیچی!

- حالا چی هست؟

- چرت و پرت! بیا!

- من که نمیخونم میدم پوریا بخونه !

( ضمضمه میکنه : سر داده در سکوتی دیم دیریم کجایی؟ )

- باشه!

( افکار من : بیا ! اینم از این که میگفت من خیلی کتاب  میخونم !!! دیگه بسشه! راستی محکام امروز کلاس نداره...

سر داده در سکوتی محکام من کجایی؟ میخوره! ولی چرا اینو جلو من خوند! خاک .....! تو هم فرق دوستدختر با دوست دختر رو نمیفهمی!  )

.

.

.

فرداش!

نگاه پویا .... اخم من!  ...

3 ساعت بعد ...

صدای بلند پویا!

- شیرین! چند لحظه بیا!

- سلام!بله!

- سلام ! تحویل نمیگیری؟ دعوا داری؟

- نه ... بگو!

- اووووووووووووم ... خب ..... آها .. اون نوار (دارن هایت) رو اووردی؟

- نه!

- آها! راستی اون نوشته های لیموترش رو تا صفحه نهش خوندم!

- اونا که صفحه نداشت!

- آره خودم شماره زدم مرتب بشه!

- خوبه .... موفق باشی!  خب دیگه .... ؟

- همین!

.

.

.

و امــــــــــــــــــا امروز .... تو چت :

یه دوست - سلام !

من - به!سام اولیک! چطوری احسان؟

- مرسی!

- داشتم پریشاد رو میبردم سرزمین عجایب که سر فرمانیه!بگو  کیو دیدم؟

- کیو ؟

- پویا دوستپسر محکام ! ... بگو با کی؟

- آزاده!

- اووو ..... تو از کجا میدونی!

- دیروز ما با بچه ها رفتیم سولوقون 10 -20 نفری!

- خوب؟

- آزاده و پویا هم بودند! یکی از بچه ها ضبط اورده بود! گیر دادیم به پویا که برقص! یه دفعه آزاده پرید رو پویا که نه این نمیرقصه! .... ما همه مردیم از خنده!

- ای بابا! محکام کدوم گوری بود؟

- نبود ! ...

 (افکار من : .... طفلک محکام -گرچه .... _! عجب موجودیه این فسقلی!!!جلل خالق

ولی اینا چرا اینجا بودن؟ فرشته! جردن! فرمانیه چه ربطی داره به هم؟ !

یه  دفعه یادم افتاد که خونه پویا اینا( عصار ) تو فرمانیه است !  با خودم فکر میکنم! لابد اومده این یکی پویا رو ببینه! و غـــــــــــــش غــــــــــــــــــش میخندم!!!! آزاده پروژه پویا تورکنی داره!!!! )

.

.

.

من برای آنها طلب خیر و خوشی میکنم و به همراه بهترین آرزوها رهاشون میکنم! همه ما  آزاد هستیم! خدا همه را به راه راست هدایت کنه!

 

 

Fixation!!!!....

میگفت : خیلی لوسه! حتی نمیتونم به وسایلش دست بزنم! مثلاً وقتی به واکمنش دست میزنم دادش میره هوا که مال منه! دست نزن!

میگفت : این دختره هنوز مشکل داره ! از پسرها بدش میاد! همش با همه پسرها گردگیری داره !

و یه جمله که فکر نکنم هیچ کدوم شنیده باشید !

ادیسون دارای فیکسیشن روانی بود!

.

.

.

راستی من الان چند وقته که میخوام از FIXATION   روانی برات بگم!

یادته یه بار برات از پنجره خود آگاه گفتم! خوندیش؟ اگه یادت نیست یه سری یه وبلاگ قبلی من یعنی این بزن و متن پنجره خودآگاه رو بخون تا بگم :

آره همین معلم باحالمون یه بار برام از دوران هویت یابی  آدمها گفت و من هم بعدها با خوندن کتابهایی در این باره اطلاعاتم بیشتر شد . حالا میگم این چیه  :

هر آدمی در طول عمرش دو دوره هویت یابی داره ! چی ؟

خب بذار از اول که آدمها به دنیا میان بگم !

شاید بشه گفت نوزاد انسان بی دفاع ترین نوزاد طبیعته!

بچه ها تا سن 4 الی 5 سالگی وابسته 100 % به پدر و مادر هستند ! تا اینکه دوره اول هویت یابیشون شروع میشه! جملاتی از قبیل : کیف من , قاشق من , خودم میخوام غذا بخورم , خودم میپوشم ! به اسباب بازی های من دست نزن , این عروسک منه! ماشین من رو برندار! رو زیاد از بچه های این سنی میشنویم! این یه قسمت از هویت یابیست یعنی احساس مالکیت !و استقلال ! ...

یه مورد دیگه هم هست و اون اینکه بچه ها در این دوست دارن بدونن که تفاوت دختر و پسر چیه ! ( نه اینکه فکر کنید حس جنسی دارند ! نه! ) فقط میخوان بدونن چرا به او میگن دختر و به این یکی میگن پسر! سئوالاتی از قبیل بچه چه جوری درست میشه ! مخصوص این سنه که البته جوابهایی که داده میشه واقعاً خنده داره!

در یک مرکز تحقیقاتی در آمریکا آزمایشی رو بچه های بین 4 تا 7 سال ( میانگین 5 سال ) انجام شده به این ترتیب که حدود 50 تا کودک 5 ساله رو وارد یک سالن میکنند و براشون همه چیز هم فراهم میکنند! انواع خوراکی! اسباب بازی و لباس و وسایل تفریحی!

هدف از انجام این آزمون این بوده که ببینند بچه ها به کدوم سمت بیشتر جذب میشن!

و با گذاشتن دوربینهای مخفی بچه ها رو تنها میذارن تا نتیجه :

و اما نتیجه : ( حدس بزن )

بچه ها وقتی خیالشون از عدم وجود آدم بزرگها جمع میشه ! طرف هیچ کدوم از وسایل تفریحی نمی رن ! در عوض میرن سراغ جنس مخالف و لخت کردن همدیگه و کشف و شهود! ( من بازم تاکید میکنم , بچه ها هیچ حس جنسی نسبت به هم ندارند! )

و بعد از اون از سن 6-7 تا 13-14 سالگی بچه ها رفتاری متفاوت ارائه میکنند! اولن که تابع 100% پدر و مادر هستند و به اصطلاح تو این سن ها آنتن میشن! ( یادتون باشه ! پیش بچه های در این سنین چیز خصوصی نگین ! چون فرداش از مامان و باباتون پسش میگیرین! )

هدف بچه ها در این سنین جلب رضایت پدر و مادره!

- مامان چه جور پسری دوست داره!

- بابا میگه یه مرد چه طوری رفتار میکنه و ...

و از طرفی هم بچه ها نسبت به جنس مخالف  حالت تدافعی شدید میگیرند! جملاتی از قبیل :

- دخترها با دخترها ! پسرها با پسرها !

- دختر ها بادکنکند ! دست میزنی میتکرند!

- پسرها شیرند مثل شمشیرند!

- پسرها موشند مثل خرگوشند!

-تو دختری ما با دخترها بازی نمیکنیم و یا بلعکس ...

مخصوص این دوره است !

و اما بعد از این که بچه ها دوره راهنمایی رو پشت سر گذاشتند و همه چیز رو درباره همجنسهاشون فهمیدن ! حالا میخوان بدونن جنس مخالف چه جوریه! اگه ما در این مورد این طوری هستیم ! جنس مخالف چیه و یا چی فکر میکنه! این میشه که دوره دوم هویت یابی شروع میشه!

در این حالت هم مثل دوره اول فرد مورد نظر میخواد استقلال داشته باشه و شروع میکنه دور شدن از خانواده و اوقات بیشتری رو با دوستانش میگذرونه! ( بگذریم که گاهی بعضی از پدر و مادرهای روشنفکر با فرزندانشون دوست میشن ) . خلاصه این که این بار بچه ای که مطیع 100% پدر و مادر بوده یه دفعه شروع میکنه مخالفت با اونها و خب به پدر مادرهای بی مطالعه حق بدین که تعجب کنند ....

و از طرفی هم افراد میتونن جای خالی جنس مخالف رو به طور واضح حس کنند! و حس جنسی هم از همین دوران شروع به رشد میکنه و اینه که باعث پیوند افراد میشه تا اینکه یک زندگی مستقل رو تشکیل بدن!

حالا مشکلاتی که وجود داره :

یکی اینکه اگر تو هر کدوم از این دوره ها اگه فرد درست رشد نکنه ( مثلاً سرکوب بشه یا به شدت مواخذه بشه )

این دوره خودش رو در بزرگ سالی یعنی بعد از پایان دوره ها نشون میده! که بهش میگن fixation روانی!

یعنی موندن در اون سن خاص! مثلاً بعضی از آدمها رو میبینیم که اصلاً نمیخوان به وسایلشون دست بزنی!

یا میگن : لطفاً قبلش اجازه بگیر چون این مال منه! و این رفتار اونها به نظر ما بچه گانه و عجیب میاد! ...

یا آدمهایی که تا سنین خیلی بالا هیچ حسی به جنس مخالفشون ندارند!مثل همین ادیسون خودمون که تو 40 سالگی یادش افتاد زن گرفتن یعنی چی ...  یا این که نمیتونن احساست دوران 14 سالگی و التهاب اون دوره رو کنترل کنند!یعنی با دیدن جنس مخالف هول میکنند . به تته پته میوفتند! ( البته بگم که این بحت مقولش با عشق و عاشقی فرق داره و بهتر بگم هیچ ربطی به هم نداره )

این میشه که گاهی میشنویم  :

فلانی بچه است ! هنوز بزرگ نشده!

ولی من این طور تعبیر میکنم ( یعنی یاد گرفتم که ) :

فلانی فیکسیشن روانی داره!

و خب با این طرز فکر به جای اینکه ازش بیزار بشم سعی میکنم  بهتر درکش کنم ( چون علت رفتارش رو میدونم )

( بیا آقا ساسان ... )

و اما مشکل دوم :

تصور کنید :

یک خانواده شامل 3 تا بچه ( منظورم فرزنده ) به ترتیب 20/ 23/ 28 ساله است که هنوز هیچ کدوم خونه جدا ندارند یا بهتر بگم مستقل زندگی نمیکنند! ولی این دلیل نمیشه که استقلال شخصیتی نداشته باشند !

و میدونیم که حتی راه رفتن هر آدمی مثل سر انگشتانش منحصر به فرده! چه برسه به افکار و شیوه زندگیش !

زن و شوهر ها هم که به خاطر علاقه و تفاهم با هم ازدواج کردند! کلی مشکل دارند چه برسه به فرزندان خانواده!!!

یعنی میتونیم تصور کنیم که الان 4 تا خانواده ( پدر و مادر و سه فرزند ) دارن در زیر یک سقف زندگی میکنند !

میتونی تصور کنی که مثلاً تو با خالت و داییت اینا همه با هم تو یه خونه باشین ! و تازه دو نفر هم باشن که بگم ما به حکم والدین بودن ولایت فقیهیم و حرفها موا چرا و اما و اگر نداره!

خب دیگه نتیجه اینکه : تو این خونه همه با تمام علاقه ای که به هم دارند ! دارن همدیگه رو تحمل میکنند!

بازهم بگذریم که گاهی همه در یک خانوده با هم دوستند و برای هم تعیین تکلیف نمیکنند!

.

.

.

 

راه حل : take it easy !  سعی کنید دم مامانینا رو ببینید ! مثلاً تو کارهای خونه گاهی کمک کنید! واسه مامان جون گل بخرید و بهش بگید که ماهه!

واسه بابا یه چایی بریز بعد یه دست تخته باهاش بزن! کمی از موضوعات مورد علاقش مثل فوتبال , سیاست یا اقتصاد حرف بزن ( حتی اگه بدت میاد ) و بزار بیشتر اون حرف بزنه  و مرتباً تاییدش کن!

وقتی با بابا تو ماشین هستی بگی : اًه .. انقدر بدم میاد صدای نوار از بیرون یه ماشین شنیده میشه! ... یعنی که تو صدای نوار رو بلند نمیکنی!و ... هزار و یک جور ترفند دیگه! یادت باشه مامانینا به این کارها نمیگن دم دیدن یا کلک زدن ! اونها میگن رعایت کردن! احترام نگه داشتن!

و اگر نه مطمئن باش اون ها سن تو رو داشتن و از همه چیز هم خبر دارند! ولی اینطوری شاید کمی از نگرانیشون کم بشه !  ...

اینا که گفتم بسته به شرایط هر خانواده ای فرق داره ! هر کسی یه قلقی داره!!!! ..

 

***************************

در ضمن  بگم که امروز کلی خوش گذشت! با بچه ها رفتیم بیرون غذا خوردیم ! رستوران آپاچی!

تازه من امروز برای اولین تنهایی ماشین بردم دانشگاه ! و مثل اینکه الهام نصیحت های بابا رو شنیده بود چون کنار دستم بود و مرتب میگفت یواش برو ....

و باز هم بگم که من بیخیال دوست پسر شدم ! مجردی رو عشقه!!!! ....

و اما امروز یه صحنه خیلی باحال از دو تا از بچه های دانشگاه دیدم که بیا ببین ! تا برسیم خونه من همش نیشم تا بناگوشم باز بود!

حالا اگه بعدا حسش بود میتایپم! ..

فعلاً ! ........